اعتراضات به عملکرد حکومت پهلوی در آستانه انقلاب؛
چرا حتی نزدیکترین افرادِ شاه به منتقدین پیوستند؟
آنتونی پارسونز میگوید: «در ماههای منتهی به انقلاب، گفتگویی با امیرعباس هویدا داشتم و از وی سؤال پرسیدم که چرا شاه نسبت به صحبت با مردمی که سعی میکنند با او گفتگو کنند، پاسخ مثبتی نمیدهد؟» ...وی در ادامه پاسخ هویدا به این سؤال را اینگونه آورده است: « تو تعریف اعلیحضرت از گفتگو (دیالوگ) را میدانی، [از نظر او] گفتگو یعنی من صحبت میکنم، شما گوش کنید.
اعتمادآنلاین| ماهیت حکومتهای پادشاهی در ایران به این شکل بوده است که به واسطه نبود دولتهای پاسخگو و نبود ساختاری سیستماتیک، همه مسائل بر مدار شخص پادشاه قرار میگرفت. این موضوع در دوران قاجار و پیش از انقلاب مشروطه که تا اندازهای، از فرنگ و شیوه حکمرانی کشورهای غربی آگاهی حاصل شده بود، وجود داشت و تا دوران محمدرضاشاه نیز ادامه یافت. در واقع باید گفت که تا پیش از هویدا شدن نخستین نشانههای اضمحلال حکومت، از منظر نزدیکان شاه نه تنها همه چیز در مسیر درست قرار دارد، بلکه پادشاه عملاً نماینده خداوند بر روی زمین است و تا موقع مرگ، اطاعت از وی یک امر ضروری است. ولی با ظهور نخستین نشانههای ضعف حکام و شروع اختلافات و اعتراضات مختلف علیه حاکم، به تدریج دایره اطرافیان شخص شاه کوچکتر شده، به حدّی که در روزهای پایانی حکمرانی و مرگ، افراد بسیار معدودی به وی وفادار میمانند.1 مطلبی که مورد توجه مقاله حاضر است این است که در سال و ماههای منتهی به حکومت حتی این نزدیکان نیز ممکن است منتقدین شاه باشند.
شاه تصور میکرد برای مردم ایران هرگونه که باشد قابل تامل است و گویی دعوی جمهوریخواهی که علیه پدرش شد به او قبولانده بود که بودن شاه مهمتر از کارآمد و ناکارآمد بودن اوست. این اشتباه ادراکی تا جایی پیش رفت که محمدرضاشاه در کتابی که تحت عنوان «به سوی تمدن بزرگ» نوشته است، یادآوری میکند که از دیدگاه ایرانیان، کلمه شاهنشاهی بیش از آنکه جنبه مادیاش نمود داشته باشد، جنبه معنوی، فلسفی، آرمانی و تا حدود زیادی عاطفی آن پیداست. به باور محمدرضاشاه: «در فرهنگ ایرانی، شاهنشاهی ایران یعنی واحد جغرافیایی و سیاسی ایران به اضافه هویت خاص ملی و همه آن ارزشهای تغییرناپذیری که هویت ملی را به وجود آوردهاند.»2 همین خودشیفتگی و برداشت اشتباه از شرایط و موقعیت داخلی و خارجی کشور، باعث شد که محمدرضاشاه و البته پدرش، در بدترین شرایط ممکن حکومت خود را به پایان ببرند و البته در شرایطی وخیمتری فوت کنند.
چرا محمدرضاشا انتقاد نزدیکانش را نشنید؟
دوران سلطنت محمدرضاشاه، عملاً به دو دوره پیش از کودتای 28 مرداد و پس از آن تقسیم میشود. تا پیش از کودتای 28 مرداد، شاه به عنوان یک شخصیت ضعیف، ترسو و البته اهل گفتگو، انتقاد و نصیحت شناخته میشد. این رویه در نخستین روزهای پس از کودتا به کلّی تغییر کرد. اگرچه محمدرضاشاه در دهه30 و 40 اقدام به سرکوب گسترده جریانها و احزاب سیاسی کرد ولی وی هیچگاه خود را یک شخصیت مستبد نمیدانست. در واقع وی بر این باور بود که منتقدان و مخالفانش، افرادی مرتجع و عقب مانده هستند که به دنبال پیشرفت و توسعه کشور نیستند. شاه دو جریان عمده را مخالف سرسخت خود میدانست؛ نخست مارکسیستها و دیگری روحانیون. در نظر وی، مردم به هیچ وجه جذب این دو جریان نمیشدند زیرا وی خود را نماینده خداوند معرّفی میکرد و بر این گمان بود که مردم برای وی جان خواهند داد.
بخش عظیمی از این تفکر شاه، به واسطه چاپلوسی و تملقگویی اطرافیان نزدیک وی ایجاد شده بود. به جرأت میتوان گفت که از اواخر دهه30 تا اواخر سال 56، اکثر نزدیکان و افرادی که در پستهای حیاتی مشغول کار بودند، در تعظیم و تکریم کردن شاه با یکدیگر مسابقه میدادند.
این رویه منجر به دو رویداد مهم شد؛ نخست اینکه این افراد برای خوشحالی شاه، تنها لب به سخنانی میگشودند که مورد رضایت و خرسندی وی باشد و عملاً هیچ سخنی از اعتراضات و وضعیت نامناسب سیاسی، اجتماعی مردم به وی نمیگفتند. نتیجه دیگر این رویه این بود که شاه تصور میکرد عاقلترین و زیرکترین شخص مملکت است و هیچ نیازی به نصیحت ندارد و طبیعتاً در چنین شرایطی کوچکترین انتقادی را نیز برنمیتافت.
به همین دلیل در ماههای پایانی حکومت و زمانی که افرادی همچون اسدالله علم، امیرعباس هویدا و منوچهر اقبال که از نزدیکترین افراد به شاه بودند، محمدرضاشاه را از اعتراضات و وضعیت جامعه آگاه کرده و نسبت به بروز انقلاب به شخص شاه گوشزد میکردند، به هیچ روی این سخنان در شخص شاه تأثیری نمیگذاشت. شاید بتوان گفت که دکتر علی امینی، از جمله آخرین سیاستمداران دربار پهلوی بود که در کنار وابستگی به آمریکا تلاش میکرد به طرق مختلف، مانع از خودبزرگبینی شاه شود و عملاً به برخی از تصمیمات و برنامههای شاه انتقاد میکرد. اتّفاق دیگری که در سالهای پایانی حکومت محمدرضاشاه روی داد، بیاعتمادی عجیب وی به نزدیکان و حتّی همسرش بود. این بیاعتمادی به حدّی بود که تا نزدیک انقلاب، همسر و نزدیکانش از بیماری سرطان وی خبر نداشتند. البته بخشی از این بیاعتمادی، ناشی از خودشیفتگی بود، زیرا وی برای بسیاری از مسئولین و دربار، ارزش و جایگاهی قائل نبود که بخواهد به سخنان و انتقادهای آنها گوش دهد.
پارسونز درباره اقبال مینویسد: «معتقدم که او کمی قبل از مرگش به خود فشار میآورد تا مستقیما با شاه رودرو شده و نگرانیهایش را با او در میان بگذارد. من یک یا دو هفته قبل از مرگ وی با او شام خوردم و هنگام ترک خانهاش احساس میکردم که دیگر بیش از این نمیخواهد به سکوت خود در برابر پادشاهش ادامه دهد.
منوچهر اقبال، اسدالله علم و امیرعباس هویدا؛ نزدیکترین سیاسیون و درباریانی بودند که با شاه در ارتباط بودند. جالب اینجاست که دو تن از این افراد پیش از انقلاب فوت کردند و هویدا نیز چندماه پیش از انقلاب با دستور شخص شاه به زندان منتقل شد و پس از انقلاب نیز اعدام شد. آنچه در خصوص این افراد حائز اهمیت است، این است بهرغم روحیه چاپلوسی که داشتند، از اواخر سال 55 به بعد، شاه را نسبت به بروز انقلاب اخطار میدادند و برای نخستینبار به انتقاد از برخی رفتارهای شاه میپرداختند.5به طور مثال، اسدالله علم که پیش از فوت و برای درمان به فرانسه رفته بود، در نامهای که در اسفند 1356، برای شاه نوشته بود، با صریحترین بیان ممکن، در مورد وخامت اوضاع کشور به محمدرضاشاه هشدار میدهد. وی عملاً به شاه میگوید که اگر دست روی دست بگذارد، باید در انتظار آشوبهای بزرگتری باشد. نکته قابل تأمل اینجاست که شاه در خصوص این نامه، به هویدا میگوید که «علم مشاعرش را از دست داده است.» در همین زمینه، امیرعباس هویدا در یکی از گفتگوهایی که در سال 57 با برادرش داشته است، شرایط محمدرضاشاه را اینگونه بیان میدارد: «شاه دیگر هیچ شانسی برای ادامه سلطنت ندارد و مسئولیت نابود شدنش هم به گردن کسی جز خود او نیست».
آنتونی پارسونز که آخرین سفیر بریتانیا در دوران پهلوی محسوب شده و روابط بسیار نزدیکی با شاه و اطرافیان وی نیز داشته است، در خاطرات خود آورده است که «در ماههای منتهی به انقلاب، گفتگویی با امیرعباس هویدا داشتم و از وی سؤال پرسیدم که چرا شاه نسبت به صحبت با مردمی که سعی میکنند با او گفتگو کنند، پاسخ مثبتی نمیدهد؟ او با اجبار مردم به سکوت و رقمزدن حادثه شومی نظیر تیراندازی قم، امیدوار است که به چه چیزی برسد؟ اوضاع در نظر او تا چه حد ناگوار است؟» وی در ادامه، پاسخ هویدا به این سؤال را اینگونه آورده است: «تو تعریف اعلیحضرت از گفتگو (دیالوگ) را میدانی، [از نظر او] گفتگو یعنی من صحبت میکنم، شما گوش کنید. او تغییر نخواهد کرد. این دولت است که میتواند کار بیشتری انجام دهد. آموزگار واقعاً باهوش و ذکاوت است، اما اشکالش، عدم ارتباط یک سیاستمدار با مردم است. امیدوارم قبل از آنکه خیلی دیر شود، این امر را بیاموزد که دولت تنها یک سازمان بوروکراتیک اداری نیست».
قالب حکومتهایی چون پهلوی آنگونه است که در لحظههای بغرنج و سخت، حتی آنانی که روزی خود را غلام خانهزاد شاه نیز می دانستند به صف مخالفین میپیوندند. پارسونز درباره اقبال مینویسد: «معتقدم که او کمی قبل از مرگش به خود فشار میآورد تا مستقیما با شاه رودرو شده و نگرانیهایش را با او در میان بگذارد. من یک یا دو هفته قبل از مرگ وی با او شام خوردم و هنگام ترک خانهاش احساس میکردم که دیگر بیش از این نمیخواهد به سکوت خود در برابر پادشاهش ادامه دهد. اگر اقبال با شاه صحبت کرده و نظراتش را به او منتقل کرده بود، شاید تغییر زیادی حاصل نمیشد، همچنانکه من فکر میکنم اگر نظریات خود را با شاه ابراز کنم نتیجهای نخواهم گرفت...».
در پایان باید گفت که شاه پس از سرازیر شدن ثروتهای ناشی از فروش نفت و بهتر شدن شرایط اقتصادی کشور برای یک مدت بسیار کوتاه، نه تنها خود را بهترین پادشاه طول تاریخ ایران میدانست بلکه عملاً هیچ کسی را سیاستمدارتر و زیرکتر از خود نمیدانست. به همین دلیل هیچگاه نسبت به انتقادات و صبحتهای اطرافیانش گوش فرانمیداد و اساساً بر این باور نبود که اعتراضات گستردهای علیه حکومتش رخ میدهد. در واقع باید گفت که بزرگترین خلل حکومت محمدرضاشاه، مشروعیت نداشتن نزد مردم بود.
منبع: موسسه تاریخ معاصر ایران
دیدگاه تان را بنویسید