کد خبر: 251641
|
۱۳۹۷/۰۹/۲۵ ۰۸:۳۰:۰۰
| |

حاج شیخ حسین انصاریان به روایت برادر

مأمور ساواکی که در آنجا ایستاده بود، گفت: «این چیزها به شما ربطی ندارد، چه کار دارید که می‌پرسید؟ شما فقط احوالپرسی کنید!»

حاج شیخ حسین انصاریان به روایت برادر
کد خبر: 251641
|
۱۳۹۷/۰۹/۲۵ ۰۸:۳۰:۰۰

اعتمادآنلاین| ابراهیم انصاریان برادر خطیب نامدار، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ حسین انصاریان و داماد عالم مجاهد حضرت آیت‌الله حاج شیخ محمدرضا مهدوی کنی است. وی در گفت‌وشنودی که پیش روی دارید، به بازگویی ماجرای دستگیری برادر در واپسین ماههای حیات رژیم سابق پرداخته است. امیدواریم انتشار این‌گونه خاطرات در آستانه چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، مفید و موثر واقع شود.

جنابعالی به لحاظ نسبت برادری با حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ حسین انصاریان، از کارکرد مبارزاتی ایشان خاطرات مغتنمی دارید. لطفا در آغاز بفرمایید که از چه دوره‌ای متوجه گرایش سیاسی و مبارزاتی ایشان شدید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. باید عرض کنم که خود منبر، نوعی مبارزه برای ایشان تلقی می‌شد. رژیم گذشته چندان از مسجد، منبر و منبریها خوشش نمی‌آمد. موضوع بعدی جمعیت خیلی زیادی بود که پای منبر اخوی می‌آمد و مسئله دیگر مواضع ایشان در منبرها و محافل و مجالس بود.

علاوه بر این، ارتباطات ایشان با شخصیتهای مبارز از قبیل آیت‌الله مهدوی کنی و دیگران باعث می‌شد رژیم روی شخصِ اخوی هم حساس باشد و تذکرات متعددی را به ایشان بدهد و علیه‌شان اقداماتی کند. در برهه‌ای بسیاری از منبریها، از جمله مرحوم آقای فلسفی، مرحوم آقای کافی و اخوی را ممنوع‌المنبر کردند که نتیجه عکس داد و مردم از این مسئله نارضایتی خود را نشان می‌دادند؛ به همین دلیل، رژیم جز معدودی، دیگران را در دوره‌ای آزاد گذاشت، منتهی به بعضیها ازجمله آقای فلسفی، همچنان امکان منبررفتن را نداد.

اخوی در آن روزها با جامعه روحانیت، از جمله با مرحوم مطهری، مرحوم مهدوی کنی، مرحوم هاشمی رفسنجانی، آقای امامی کاشانی و... ارتباطاتی داشت. بعضی جاها را هم خود ایشان تأسیس کرده بود؛ از جمله حسینیه نطنزیها و جاهای دیگر و چون عضو هیئت‌مدیره آنجا هم بود، منبریها را خود ایشان دعوت می‌کرد، از جمله آقای موحدی کرمانی، آقای معادیخواه و.... این باعث می‌شد همیشه روی منبرها و جمعیتهایی که در اطراف ایشان تشکیل می‌شدند، حساسیت وجود داشته باشد. به‌خصوص در شهرستانها، به دلیل اینکه کوچک بودند و یک منبر ممکن بود منجر به اعتراضهایی شود، حساسیت روی ایشان بیشتر بود. به نظرم بهتر است که این بخش را از کتاب خاطرات خود اخوی ــ که مرکز اسناد منتشر کرده است ــ مطالعه کنید.

به نظرم اخوی ما در پایداری منبری و هدایت مردم در غیبت کسانی که می‌بایست در صحنه باشند، نقش برجسته‌ای داشت. ایشان با علمای بزرگ تهران و قم تماسهایی داشت و نگذاشت سنگرِ منبر از بین برود. ایشان در منبرهایش، هم صریح و هم با کنایه به مسائل روز اشاره می‌کرد.

شما از دستگیریهای برادر و ملاقاتهایی که در آن شرایط با ایشان داشتید چه خاطراتی دارید؟

ایشان یکی دو بار دستگیر شدند که یک بار آن را من به ملاقاتشان رفتم و این در نزدیکیهای پیروزی انقلاب بود.

در شهریور سال 1357، بعد از کشتار 17 شهریور، عده زیادی از علما را دستگیر کردند و اکثر کسانی که در تهران منبری بودند یا مسجد داشتند، دستگیر شدند. من‌جمله کماندوها شبانه به منزل اخوی آمدند و ایشان را بردند.

تا چندی بعد از این دستگیری، ما هیچ خبری از محل حبس او نداشتیم و از طریق دوستانی که احساس می‌کردیم می‌توانند خبر بگیرند، متوجه شدیم ایشان در کمیته مشترک است. در آن زمان والدین ما به کربلا مشرف شده بودند؛ چون بعد از ده پانزده سال راه کربلا باز شده بود و دولت ایران برای سرکوب مبارزین و تضعیف نقش امام در نهضت، این امتیاز را به مردم داده بودند که: ما زیارت کربلا را آزاد کرده‌ایم! ابوی و والده چند روزی بود که به کربلا رفته بودند که اخوی را دستگیر کردند.

در آن دوره وسایل ارتباطی هم خیلی زیاد نبود که مطلع شوند چه اتفاقی افتاده است، ولی ظاهرا در اواخر سفرشان ــ که روزهای پایانی شهریور بود ــ ابوی از طریق بعضی از مسافرانی که رفته و به حضرت امام و دیگران درباره مسائل مختلف از جمله دستگیری علما گزارش داده بودند، از دستگیری اخوی باخبر شدند، ولی موقعی که برگشتند اخوی آزاد شده بود. درهرحال قرار شد در دوره‌ای که اخوی در کمیته مشترک بودند، به دیدار ایشان برویم.

این دیدار چطور مهیا شد؟

یکی از دوستان ما را معرفی کرد و مسئولان کمیته هم گفتند: فقط افراد درجه اول خانواده می‌توانند به ملاقات بیایند. پدر و مادرمان که نبودند و باید کسانی را جایگزین آنها می‌کردیم. من به اتفاق خانم اخوی و یکی از شوهرخواهرهایم ــ که یکی دو سالی است از دنیا رفته است و از مریدان آقای کافی که در مهدیه تهران خدمت می‌کرد بود ــ به کمیته مشترک رفتیم. آن دوست ما، خودش را برادر ما معرفی کرد! مأموران نگاهی به من کردند و گفتند: این به قیافه‌اش می‌خورد که برادر زندانی باشد، ولی به ایشان که نگاه کردند، گفتند: به این نمی‌خورد! ایشان بلافاصله گفت: من برادر ناتنی هستم!... که خودش تا مدتها اسباب مزاح شده بود. یادم نمی‌آید شناسنامه خواستند یا نخواستند، ولی به‌هرحال ما را راه دادند و رفتیم به قسمتی از کمیته ضد خرابکاری که آن بخش در حال حاضر، متعلق به وزارت امور خارجه است.

شرایط محل ملاقات را چگونه دیدید؟

غیر از نیمکتی که در انتهای اتاق کنار دیوار بود و نیمکتی که برای ملاقات‌کنندگان روبه‌روی آن گذاشته بودند، چیزی را به خاطر نمی‌آورم. به‌هرحال اخوی را آوردند و ما هم روی نیمکتی روبه‌روی ایشان نشستیم. یکی از مأموران هم که ایشان را آورد، همان جا ایستاد! سلام و احوالپرسی کردیم و در باره اوضاع خانواده سوال کردند که گفتیم: ابوی و والده به کربلا رفته‌اند و اخوی گفتند: «ناراحت نباشید، ائمه اطهار(ع) هم از این گرفتاریها زیاد داشتند». پرسیدم: «کی آزاد می‌شوید؟» مأمور ساواکی که در آنجا ایستاده بود، گفت: «این چیزها به شما ربطی ندارد، چه کار دارید که می‌پرسید؟ شما فقط احوالپرسی کنید!» زمان تمام شد و گفتند: باید بروید! اجازه هم ندادند روبوسی کنیم؛ چون احساس می‌کردند ممکن بود اعلامیه‌ای رد و بدل شود؛ چون سابقه‌اش را داشتند.

قبل از خروج از آنجا، ساواکیها دو نکته را به ما یادآوری کردند: یکی اینکه بیرون که می‌روید، حق ندارید درباره اینجا حرفی بزنید! بعد هم به شوهرخواهر ما گفتند: دیگر از این کفشهای کتانی نپوش! ایشان روی حساب و کتابی آن کتانیها را نپوشیده بود. بعدها دیدیم بسیاری از بچه‌های دانشجو و مبارزان کفش کتانی می‌پوشیدند که بتوانند به‌موقع از چنگ مأموران فرار کنند. منظورم این است که تا این حد روی نکات ریز دقت می‌کردند که افراد در این وادیها نباشند. مهر سال 1357 بود که اخوی آزاد شدند که البته فضای اجتماعی و سیاسی هم آزادتر شده بود.

اذیتشان هم کرده بودند؟ بعدها چیزی متوجه شدید؟

در حدی که همه دستگیرشدگانِ کمیته را اذیت می‌کردند؛ مثلا اجازه استحمامِ درست نمی‌دادند و در غذا رعایت خیلی از مسائل را نمی‌کردند و از این قبیل. ما به محض اینکه متوجه شدیم اخوی آزاد شده‌اند، به منزل آمدیم. گمان می‌کنم حدود 25 روز در کمیته مشترک ضدخرابکاری بودند. در روز آخر، لباسها، عبا و عمامه‌شان را در کیسه‌ای ریخته و دستشان داده بودند. بعد هم ظاهرا در خیابانی رهایشان کرده و گفته بودند: بروید! اخوی ماشین گرفته بودند و به منزلشان ــ که آن موقع پشت مسجد سنگی بود ــ آمده بودند.

در نزدیکی خیابان ری...

بله؛ پدر و مادرم هم از کربلا آمده بودند. نهضت بعد از مهر سال 1357 اوج گرفت و افول نکرد تا اینکه نهایتا به پیروزی انقلاب ختم شد.

منبع: موسسه تاریخ معاصر

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها