روایت عکاسی که خبر داد «شاه رفت»:
صدای نالهاش را شنیدم
شاه که از پلههای هواپیما بالا رفت، خودم را با عجله رساندم. با یک دستم به نردههای پلههای هواپیما آویزان شدم و با دست دیگرم آخرین عکس شاه را در ایران از او گرفتم و صدای نالهاش را شنیدم. پاهایش توان کشیدن او را نداشتند و به زور از پلهها بالا میرفت. دستش را به لبه نردههای پلهها گرفته بود.
اعتمادآنلاین| «استاد جعفر دانیالی» از جمله عکاسان قدیمی مؤسسه اطلاعات است که بسیاری از برنامههای رسمی محمدرضا پهلوی و نیز صحنههای مهم انقلاب اسلامی را به تصویر کشیده است. او در گفتوشنودی که در ادامه میآید، شمهای از خاطرات خویش از این صحنههای ماندگار را بیان کرده است.
*پیش از آنکه به حوادث پس از پیروزی انقلاب و عکسهایی که از امام و رویدادهای منجر به پیروزی انقلاب گرفتید، بپردازیم، اشارهای کنید که عکاسی را از چه زمانی شروع کردید و چه شد عکاس روزنامه اطلاعات شدید؟
از کودکی به عکاسی علاقه داشتم و با دوربینهای ابتدایی عکاسی میکردم. علت ورودم به مطبوعات هم استفاده از دستگاه کلیشوگراف بود و نمیخواستم خبرنگار شوم.
*خاطرهای از اولین باری که عکس امام در روزنامه اطلاعات چاپ شد، دارید؟
بله، یادم است زمانی بود که امام از نجف اعلامیه میدادند. من داشتم به خانهام میرفتم که دیدم مردم همه روزنامه کیهان خریدهاند. رفتم و یکی خریدم و دیدم عکس امام را چاپ کرده است. فوری به اداره رفتم و به مرحوم صالحیار گفتم چه نشستهای که کیهان غوغا کرده است و عکس را نشانش دادم. به من گفت برو و فورا از آرشیو یک عکس بزرگ از امام پیدا کن. ما در آرشیو محرمانه عکس امام، خانواده و حتی نوههایش را هم داشتیم. رفتم و عکسی را پیدا کردم و چون روزنامه چاپ شده بود، یک شماره فوقالعاده با عکس و اعلامیه امام زدیم و به عده زیادی که داوطلب پخش آن شده بودند، دادیم که ببرند و مجانی بین کیوسکهای روزنامهفروشی پخش کنند. خود من هم 10 بسته بزرگ گرفتم و آن را در ماشین گذاشتم و همراه راننده اداره، در مسیر شمیران، رسالت، سیدخندان و تهراننو، روزنامهها را مجانی پخش کردیم. همه گیج شده بودند که چه خبر شده است؟ سر یک چراغ قرمز هم تعدادی را داخل یک تاکسی ریختیم که ترسید و خیال کرد اعلامیه است و همه را بیرون ریخت! بعد هم که به خانه رسیدم، هرچه را که اضافه مانده بود، بین در و همسایهها پخش کردم.
*در راهپیماییها و تظاهراتها هم قطعا زیاد عکس گرفتید، اینطور نیست؟
بله، ولی ما از دو سر مصیبت داشتیم؛ ماموران رژیم که معلوم است چرا دوست نداشتند ما از تظاهرات عکس بگیریم. مردم هم تصور میکردند داریم از آنها عکس میگیریم که به ساواک بدهیم تا آنها را شناسایی کنند! البته من بیشتر به قم میرفتم و عکاسی میکردم، چون به نظرم همه چیز از آنجا شروع میشد. یک بار هم به من گفتند برو قم، چون احتمال اینکه شلوغ شود هست! تا آن موقع، هنوز درگیری مهمی نشده بود. آن روز درگیری سختی شد. بعد هم چهلم قم بود و به تدریج شهرهای دیگر ایران هم به میدان آمدند. یک بار هم داشتیم با جیپ اداره - که بیسیم داشت - به قم میرفتیم که با بیسیم به ما خبر دادند عدهای از بازاریهای تهران دارند به قم میروند که در مسجد اعظم جمع شوند. قرار بود آیتالله سید صادق روحانی سخنرانی کنند. ما وقتی رسیدیم که ایشان داشتند سخنرانی میکردند. تصمیم گرفتیم تا از هر دو طرف کتک نخوردهایم، عکسها را بگیریم. عدهای قرار گذاشته بودند مجلس را شلوغ کنند و یکی از آنها داد زد برای سلامتی فلان و بهمان صلوات! که آیتالله روحانی گفتند: «هر کسی صلوات بفرستد ساواکی است!» و دیگر نفس کسی درنیامد.
*در آن دوره، هنوز شاه در ایران بود؟
بله و اولین شعار علیه او، در همین صحن حرم حضرت معصومه(س) داده شد.
*شما همیشه در مراسمهای مختلف از شاه عکس میگرفتید. چه شد که بعدها به این دلیل دچار مشکلی نشدید؟
همه مرا میشناختند و میدانستند اهل شاهبازی و مسائلی از این قبیل نیستم. انقلاب هم که پیروز شد، هفتهای یک بار به قم میرفتم و از امام و دیدارهایشان عکس میگرفتم و برمیگشتم. خوشبختانه به من اعتماد داشتند.
*شما از معدود عکاسانی هستید که توانستید آخرین عکسهای شاه را در ایران، از او بگیرید. ماجرا از چه قرار بود؟
بله، روز 26 دی سال 1357- که شاه میخواست از ایران برود - تقریبا نگذاشتند هیچ یک از خبرنگارهای داخلی برود و از او عکس بگیرد، اما دو اتفاق عجیب افتاد: یکی اینکه همیشه بقیه باید منتظر میماندند تا شاه بیاید، اما آن روز شاه مجبور شد منتظر آمدن بختیار بماند که برای گرفتن رای اعتماد به مجلس رفته بود. اتفاق عجیب دوم هم این بود که برای اولین بار، تقریبا به خبرنگاران خارجی هم اجازه ندادند بروند و از شاه عکس بگیرند. یادم است دو اتوبوس پر از خبرنگار خارجی آمده بود که معطل ماندند!
*چه شد که شما را به محوطه باند فرودگاه راه دادند؟
اتفاقا آن روز کارت همراهم نبود، اما گاردیها مرا میشناختند و به من میگفتند حاجی دانیالی! نگاهی به لیستی که داشتند انداختند و گفتند اسم شما اینجا نیست. گفتم ناگهانی شد، باور نمیکنید بروید بپرسید. بالاخره چانه زدم و راهم دادند. هفت، هشت نفر بیشتر نبودیم، همه هم ایرانی! شاه اصلا حالش خوب نبود و حوصله و آمادگی جواب دادن به خارجیها را نداشت. مرتضی لطفی از تلویزیون داشت با شاه مصاحبه میکرد که بختیار آمد.
*آن عکس معروف - که در صفحه اول اطلاعات کار شد - را چطور گرفتید؟
لطفی که مصاحبهاش تمام شد، دیدم باید فیلم دوربینم را عوض کنم. شاه که از پلههای هواپیما بالا رفت، خودم را با عجله رساندم. با یک دستم به نردههای پلههای هواپیما آویزان شدم و با دست دیگرم آخرین عکس شاه را در ایران از او گرفتم و صدای نالهاش را شنیدم. پاهایش توان کشیدن او را نداشتند و به زور از پلهها بالا میرفت. دستش را به لبه نردههای پلهها گرفته بود. عکس را که چاپ کردم، پشت آن نوشتم: «آخرین عکس انقراض سلطنت در ایران.»
*از حال و روز او در آن لحظات آخر حضور در ایران بگویید؟
در تمام مدتی که منتظر آمدن بختیار بود، به شدت نگران بود و با نگاهی بسیار پر از اندوه، تکتک آدمها را با دقت نگاه میکرد. فرح انگار عجله داشت هرچه زودتر برود و از مخمصهای که در آن گرفتار آمده بودند، خلاص شود، اما معلوم بود شاه دلش نمیخواست برود. شاید میدانست این بار دیگر نمیتواند برگردد.
*عکسی هم از گریه کردن شاه در لحظات آخر گرفتهاید. علت گریهاش چه بود؟
یکی از فرماندهان ارتش خودش را روی پای او انداخت و گفت: «اگر شما بروید تکلیف ما چه میشود؟» شاه بلندش کرد و گریهاش گرفت. بعد هم کسی اسپند دود کرد و در این لحظه، فیلم دوربینم تمام شد! تا آمدم فیلم را عوض کنم، بقیه صحنهها را از دست دادم، ولی در لحظه آخر توانستم خودم را به پلههای هواپیما برسانم و در حالت معلق آخرین عکس تکی را از او بگیرم. خیلی مریضاحوال بود و کاملا معلوم بود پایش ناراحت است.
*ظاهرا خبر رفتن شاه از ایران را هم شما به روزنامه اطلاعات دادید. از حال و هوای آن لحظه بگویید؟
بله، موقعی که از نرده پلههای هواپیما پایین آمدم، خبرنگار اطلاعات- که قصد داشت با بختیار مصاحبه کند- به من گفت: «جعفر زود برو و خبر بده که شاه رفت!» من سریع خودم را به پاویون فرودگاه رساندم و از مسئول آنجا خواستم اجازه بدهد به روزنامه تلفن بزنم. سردبیر نبود و معاونش گوشی را برداشت و گفت: «جعفر! چه خبر؟» گفتم:«شاه رفت!» باورش نشد. دوباره تکرار کردم: «شاه رفت! تازه گریه هم کرد.» حیرتش چند برابر شد. گفتم: «زود گوشی را به آقای صالحیار بده!» او گوشی را گرفت و با تردید پرسید: «جعفر! خودت با چشمهای خودت دیدی؟» جواب دادم: «همین الان هواپیمایش از روی باند بلند شد، شاه رفت!» همین جمله هم تیتر درشت صفحه اول اطلاعات شد: «شاه رفت!» بعد به سرعت به روزنامه برگشتم و عکسها را دادم که چاپ کنند. احساس میکردم ماجرای پهلوی تمام شد و کشور اسلامی میشود. بعضیها در تحریریه حرفم را قبول نداشتند و میگفتند شاه مثل دفعات قبل برمیگردد، اما فضا را طوری میدیدم که مطمئن بودم کار شاه و رژیم پهلوی تمام است.
*از روز ورود امام هم عکس گرفتید؟ چه لحظههایی را توانستید شکار کنید؟
بله، آن روز فشار جمعیت به قدری زیاد بود که نمیشد از سر جایت تکان بخوری! من هم از همان جایی که بودم تعدادی عکس گرفتم.
منبع: روزنامه جوان
دیدگاه تان را بنویسید