اعتمادآنلاین ناگفتههای مهم مرحوم حبیبالله عسگر اولادی درباره سازمان مجاهدین خلق را برای اولینبار منتشر میکند- بخش دوم
امام(ره) مخالف کمک مالی به مجاهدین خلق بود/ جزوه شناخت مجاهدین در زندان در اختیار لاجوردی قرار گرفت/ رجوی با پلیس زندان رفت و آمد داشت/ رجوی بالاترین ارتباط و بستگی را با پلیس و ساواک داشت
مرحوم حبیبالله عسگراولادی در خاطراتی از دوران انقلاب گفته بود که « وقتی بازجوها مرا تهدید کردند به آنان گفتم که من ارادهام این است که مسلمان بمیرم ارادهام نیست که قهرمان بمیرم. اگر اسلام اقتضا کند من هیچ ابایی ندارم اما این دلایلی که میآورید اقتضای اسلام نیست.»
اعتمادآنلاین| حبیب الله عسگراولادی بیش از 5 سال است که رحلت کرده. سیاستمداری نجیب و کارآزموده که فقدانش این روزها در فضای سیاسی کشور به ویژه در جریان اصولگرایی و حزب موتلفه احساس میشود. مرحوم عسگراولادی از جمله کسانی است که سابقه بلندی در مبارزه با رژیم پهلوی دارد و بیش از 13 سال حبس در کارنامه مبارزاتی او دیده میشود. عسگراولادی همواره خاطرات و گفتنیهای بسیاری درباره تاریخ انقلاب و گروههای سیاسی مخالف رژیم شاه داشت.اما شاید این گفت و گو با وی که امروز بخش اول آن را می خوانید از جهات بسیاری بسیار مهم و قابل تامل است که مرحوم عسگراولادی در همه این سالها کمتر درباره آن سخن گفته است. این گفت و گوی سال 1382 توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی با حبیب الله عسگراولادی انجام شده و برای انتشار در اختیار سایت اعتمادآنلاین قرار گرفته است. بخش سوم این گفتوگو در روزهای آینده منتشر خواهد شد.
مهمترین محورهای این مصاحبه را در ادامه میخوانید:
*امام(ره) در فرانسه بستههای اهدایی را پس داد و گفت با فروش آن نیاز اعتصابیون را برطرف کنید.
*رفتار ما چگونه است که یک جوان بگوید من همه کار بر علیه تو کردم؟
*منافقین از حیث غذا خوردن و شستشو و معاشرت، کمونیستها را ملاحظه میکردند.
*لاجوردی دمپایی که کمونیستها پوشیده بود را نمیپوشید.
*ما در زندان مانند براداران سنی پاهایمان را قبل از وضو میشستیم.
*لاجوردی میگفت «اینها مخصوصاً این کارها را میکنند که ما نخوریم و دچار ضعف بشویم.»
*از زندان مشهد ما را به تهران آوردند. در ضمن مسیری که ژاندارمی ما را به تهران می آورد دست یکی از منافقین ملحد شده، با من در یک زنجیر بسته بود.
*به من میگفتند چگونه میخواهی حبس ابد را در زندان تحمل کنی؟
*امام(ره) مخالف کمک مالی به مجاهدین بود.
*جزوه شناخت مجاهدین در زندان در اختیار لاجوردی قرار گرفت.
*مرا با دشمن به یک دستبند زدند و شصت روز در یک سلول دو نفره بودیم.
*در بازجوییها به من گفتند اگر هیچی نگویی کارت تمام است.
*منافقین ما را مترجع و دشمن میخواندند.
*منافقین لاجوردی، بنده، حیدری و ترقی را بایکوت کرده بودند.
*مجاهدین خلق ما را در زندان مسخره میکردند.
*رجوی با پلیس زندان رفت و آمد داشت.
*مهدی غیوران، لاجوردی، حیدری، بادامچیان، تعداد دیگری از طلاب و فضلایمان هم بودند که روی نقل فتوا و اصرار بر فتوا پافشاری داشتند.
*من ارادهام این است که مسلمان بمیرم ارادهام نیست که قهرمان بمیرم. اگر اسلام اقتضا کند من هیچ ابایی ندارم اما این دلایلی که میآورید اقتضای اسلام نیست.
*در انتخابات دوره اول منافقین، مطالبی را علیه عراقی، علیه من و آقای انواری و دیگران پخش کردند.
*رجوی بالاترین ارتباط و بستگی را با پلیس و ساواک داشت.
*همین منافقین که این حرفها را میزدند، راجع به بهشتی میگفتند «بهشتی، بهشتی طالقانی را تو کشتی.»
*تبلیغات منفی علیه امام(ره) خود زود در پاریس آغاز شد.
*مخابرات 4 تلفن ماهوارهای در پاریس تنظیم کرد.
*سه نفر در فرانسه بودند که دیدارهای عمومی را ترجمه میکردند به فرانسه و انگلیسی و آلمانی، بنیصدر، قطبزاده و ابراهیم یزدی، این سه نفر اصلی بودند.
*امام(ره) گفتند که شاه باید برود و همین باعث شد که شاه از ایران برود.
*من و شهید عراقی را از هواپیمای تهران حذف کردند.
*وقتی هواپیما وارد مرز ایران شد بر چهره کسی رنگی نبود، جز امام(ره).
*امام(ره) فرمودند که نه سازش میکنم و نه سکوت.
*امام(ره) فرمودند وقتی ملت من زیر گلوله است ، من زیر سرپناه مصاحبه کنم؟
در ادامه مشروح بخش دوم این مصاحبه را میخوانید:
*اظهارات آیت الله واعظ طبسی در مورد انحراف سازمان مجاهدین خلق و تأثر ایشان
یک روز صبح آیت الله واعظ طبسی را دیدم. من صبحها معمولاً در حیاط میرفتم و قدم میزدم. نرمش و قدم زدن داشتم.، تنها راه میرفتم چون در خدمت قرآن کار میکردم. یک مقدار که کار جلو میرفت، ناچار بودم مقداری فرصت تفکر داشته باشم. صبح 21 ماه رمضان، در همان حالتی که راه میرفتم، دیدم آیت الله واعظ طبسی در حیاط تشریف آوردند. هیچ وقت در هوای سرد در حیاط زندان نمی آمدند، گوشهای نشستند اما دیدم عصا در دست ایشان شدید میلرزد. احساس کردم ایشان ناراحتی دارند. خدمت ایشان رفتم. عرض کردم «ناراحت هستید؟» فرمودند «بله». عرض کردم «موضوع چیست؟ من چه کار میتوانم بکنم؟» فرمودند «آن چیزی که شما پیشبینی میکردید، اتفاق افتاد.» گفتم «چه چیزی؟» گفت «دیشب اینها اعلام کردند، از امروز روزه نمیگیرند. از همان دیشب هم نماز نخواندند.» عرض کردم «چند نفر؟» فرمودند «12 نفر». عرض کردم «اینها 24، 25 نفر هستند. غیر از بچههایی که اینجا به اینها پیوستند، همه آنها همین جور هستند.» فرمودند «دیگر چه کسانی هستند؟» گفتم «دو تا از آنها دیروز آزاد شدند. پیغامهای اینها را بیرون بردند. و چند تا از آنها ظرف چند روز دیگر آزاد میشوند. چند تای آنها هم کوتاهترین زندان را دارند، بعد از آنها آزاد میشوند. مصلحت آنها نبوده، کسانی که مانده اند اعلام کنند.» ایشان خیلی ناراحت شدند. حالا یک وقت واقعاً خود ایشان خاطرات خود را بگویند، همین خاطرهای که من عرض کردم، دو سه قسمت نام مبارک ایشان را، شهید هاشمی نژاد را بردم، خدمتشان منعکس کنید، ممکن است مطالبی ایشان داشته باشند، خیلی کمک کنند، به اینکه ماهیت اینها شناخته بشود و به اینکه ما همه آنها را به یک چوب نرانیم.
برای رفع خستگی شما نمونه ای عرض میکنم از آثاری که اینها روی نسل جوان میگذاشتند و تخریبی که از حیث عقاید و ارزیابیها روی نسل جوان میگذاشتند.
سفر آقای عسگر اولادی به نوفل لوشاتلو و ملاقات با امام(ره)
من در پاریس رفته بودم نوفل لوشاتو امام را زیارت کنم. حضرت امام از یک ساختمان روستایی در نوفللوشاتو استفاده فرمودند. محل نماز جماعت و محل سخنرانی مربوط به آقای عسگری ایرانی بود. در آنجا خیمه ای زده شده بود. درخت سیبی بود که تکیه گاه حضرت امام در آن خیمه بود. ما در آن خیمه منتظر بودیم امام از آن خانه روستایی تشریف بیاورند توی خیابان و کمی حرکت کنند و بعد بیایند طرف مقابل آن در چمنی که بود. من بیرون راه میرفتم، دیدم یک جوان که چهره او را میشناسم، اما اسم و فامیل او را نمیتوانم تطبیق کنم، با یک خانم جوان است. خیلی من را نشان میدهد و مسخره میکند. من کاری به او نداشتم و راه میرفتم. باز برگشتم. آن جوان یکی دو تا چیز دیگر میگفت و با هم بلند میخندیدند و مسخره میکردند. در همین اثنی امام تشریف آوردند. چمن در قسمت شمالی جاده قرار داشت.
امام آن طرف خیابان در یک اطاق روستایی تشریف داشتند. ما همه جلوی راه دو صف بسته بودیم که امام از وسط این صف رد میشدند. من که سلام کردم، امام عنایتی فرمودند. فرمودند «اینجائید؟ بعد من شما را ببینم.» گفتم «چشم.» داخل تشریف بردند. برنامه و بعد هم نماز را داشتند. بعد از نماز امام داشتند تشریف میبردند، فرمودند «همین حالا بیائید.» من باز متوجه آن دو نفر نبودم که دنبال چه هستند، رفتم. دیدم این دو تا سر ناهار نرفتند. آمدند آن طرف خیابان جلوی مدخل آن چمنی که امام در آنجا بودند، ایستادند. من داخل رفتم. طول کشید. بعد هم حضرت امام فرمودند «اگر میخواهید بروید، این چیزها را ببرید.» بقچه ها و دستمال ها و بسته های کوچک آوردند و باز کردند.
خانمها و دخترخانمها، انگشترها، النگوها و گردن بندهای خود را داده بودند. مقداری پول ایرانی و ارزهای خارجی هم بود. چیزهای ارزشمندی بود. فرمودند «اینها را جمع کنید و ببنیدید و ببرید.» عرض کردم «آقا همه در فکر این هستند که شما در شرایطی که در اینجا هستید، بیشتر به این ها نیاز دارید. اینها را داده اند برای اینکه شما اینجا مصرف بفرمائید.» امام فرمودند «نه، من اینجا به پول نیاز ندارم. زندگی من به حداقل می گذرد. من که خرجی ندارم. اما نگران اعتصابی ها هستم. شنیدهام وضع اعتصابیها در کشور بد است. اعتصابیها از اصناف ضعیف و کارگران و کارمندان هستند. من نگران آنها هستم. اینها را ببرید و بفروشید و مصرف اعتصابیون کنیدو تردید نکنید که باید ببرید.»
من چند تا بسته را در یک بسته بزرگتر بستم و از در بیرون آمدم. دیدم آن دو تا جلوی در ایستاده اند. اما آن دو تای مسخره کننده نیستند. ماهیت آنها تغییر کرده. خیلی به من احترام گذاشتند. کنار هم، در عرض هم میرفتیم. صحبتی با هم نکردیم. آمدیم سر سفره نشستیم. تغذیه آنجا با حاج ابوالفضل توکلی و آقا سید محسن امیرحسینی بود که زیردست آقای عراقی بودند. معمولاً بعضی روزها یک ظرف میآوردند سه نفره. یا یک ظرف دو نفره میآوردند.
آن جوان گفت یک ظرف سه نفره به ما بدهید. ظرف را برداشت آورد، نشست که سه تایی با هم غذا بخوریم. گفت امروز برای من خیلی اهمیت داشت. گفتم چطور؟ چه شده که اهمیت داشت؟ گفت «من وقتی تو را دیدم، یک دیو رجیمی را دیده بودم. به این خانمم گفتم که شناخت من از تو چیست. هر حرکتی میکردی در ذهن ما مسخره بود. اما، ما مبارزهای را که آقا شروع کرده بود، اصیل میدانیم. آن را با هیچ تشکلی قابل مقایسه نمیدانیم. من و خانمم الان در پاریس تحصیل میکنیم. خیلی راجع به گذشته تعصب نداریم. اما اطلاعاتی از گذشته داشتیم. هم چنین که آقا آمد، دیدیم در بین همه آقا شما را میگوید که اینجا هستید؟ پس بیائید من شما را ببینم. همه ما در صف میرویم میایستیم آقا را زیارت کنیم، آقا اجازه نمیدهد ما برویم زیارت کنیم. او خودش دارد به شما میگوید بیایید. بعد که رفتی، بعد از نماز آقا فرمودند بیا. شما که میخواستید بروید، ما آمدیم ببینیم واقعاً داخل میروید یا نه. مدتی که شما داخل بودید ما ایستادیم، حالا میبینم یک بسته هم دست شماست و از آنجا بیرون آمدید. اعتماد و شناخت ایشان به شما همه آن شناختهای قبلی را پاک میکند. اما بگویم در زندان مشهد در تعریف از شماها چه گفته بودند؟» شروع کرد به گفتن. همان اشاره هایی که قبلاً داشتم را گفت. الان از وضع این برادر و خواهر خبردارنیستم کجا هستند و چگونه هستند. آن روز فامیلی آنها یادم آمد، بعد از آن چون ارتباطی نداشتیم فراموشم شد.
رفتار ما چگونه است که یک جوان بگوید من همه کار بر علیه تو کردم
یک نمونه هم از انتخابات دوره سوم در تهران بگویم. در انتخابات دوره سوم، روحانیت مبارز، مرکز فعالیت در انتخابات بود. تشکلهایی همسو هم در خدمت روحانیت بودیم. من یک ارزیابی راجع به صندوقهای انتخابات کرده بودم و آمده بودم. میخواستم از در روحانیت مبارز داخل بروم. جلوی در روحانیت مبارز یک جوان رعنا بود. انصافاً اینکه میگویم رعنا چون هیچ به چهره او نمیخورد که چنین وضعی داشته باشد.
این جوان مچ من را محکم گرفت. گفت «نمیگذارم بروی، مگر من را ببخشی.» گفتم «اگر غیبت کرده باشی، حرفی ندارم. اگر تهمت زده باشی، باید بگویی چه گفتی.» شروع کرد داد زدن، یک دفعه گریه افتاد. گفت «من به تو فحش دادم. هرکس آمد پای صندوق به تو رأی بدهد، او را زدم و به او اهانت کردم. هر چه از دهانم در میآمده به تو و افکار تو و امثال تو گفتم. اما الان فهمیدم اشتباه کرده ام.» منتهی آخر آن گفت «لغت بر منافقین» یا «لغت بر مجاهدین خلق» چیزی در آخر صحبت او بود، که الان عین آن تعبیر و عبارت یادم نیست. گفتم «تو را بخشیدم. خدا هر دوی ما را ببخشد.» آمدیم داخل روحانیت مبارز، در را بستیم. آن پشت من شروع کردم به گریه. شاید همراه من آقای حاج شیخ اصغر رخ صفت بود یا یکی دیگر از برادران که با هم برای مأموریتی سر صندوق ها رفته بودیم. من که گریه کردم، گفت «چرا گریه میکنی؟» گفتم «من از این جوان خجالت کشیدم.» گفت «چطور؟» گفتم «ببینید اینها را امام از سر کوچه، از بیهوده زندگی صرف کردن سر کوچه، به مبارزه کشید، آمدند، همه چیز خود را میخواهند در مبارزه بدهند. ببینند رفتار ماها جوری است که این جوان گمشده، میگوید من همه کار بر علیه تو کردم. هر چه از دهانم در میآمد گفتم.» این چند نمونه را عرض کردم.
منافقین در ارتباط با کمونیستها ملاحظه میکردند
سوال: حاج آقا ببخشید راجع به نقل فتوا اگر بفرمائید متشکر میشوم.
جواب : ما در زندان مشهد که بودیم، منافقین از حیث غذا خوردن و شستشو و معاشرت، کمونیستها را ملاحظه میکردند. با هم یگانه عمل میکردند. آن دمپایی را مثال زدم که آقای لاجوردی مشکل داشت و احتیاط میکرد. ما مشکل ایشان را نداشتیم. برای اینکه هر دفعه میرفتیم وضو بگیریم، دمپایی خود را قبلاً آب میکشیدیم، بعد وضو میگرفتیم و می آمدیم. اما ایشان میگفت «نه من اصلاً دمپاییهایی را که اینها میپوشند نمیخواهم بپوشم. من باید دمپائی ام جدا از اینها باشد.» چون می آمدند، دمپایی ها را میریختند و قاطی میکردند. هر کس دمپایی او رنگ دیگری بود، میآمدند آن را قیچی میکردند. همه دمپایی ها بی رنگ بودند. هیچ چیز را در توالت و جاهای دیگر ملاحظه نمیکردند. لذا ما وضو که میگرفتیم، قبلاً دمپائیهای خود را آب میکشیدیم، بعد پای خود را آب میکشیدیم، بعد وضو میگرفتیم و میآمدیم.
مثل برادران سنی ما که پای خود را میشویند، ما هم پای خود را از قبل میشستیم که محل مسح پاک باشد. در رابطه با غذا، مدتی غذا را به ما دادند که در زندان توزیع کنیم. ما پذیرفتیم، گفتیم اجازه بدهید ما این کار را می کنیم، هم توزیع میکنیم، هم ظرفها را میشوئیم. چون ما نه به دستهای آنها اعتماد داشتیم نه به شستشوی ظرفهای آنها. آنها گفتند قبول نمیکنیم. گفتیم ما ناچاریم غذای خود را جدا بگیریم. بالاخره رفتند حرف زدند که برویم غذا را در سالن بخوریم. رفتیم در سالن غذا خوردیم. دیگر آنجا مشکلی از حیث تقسیم و شستشو نداشتیم. اینها نوعاً چیزهایی را که در داخل توزیع میشد، آلوده میکردند. لاجوردی میگفت «اینها مخصوصاً این کارها را میکنند که ما نخوریم و دچار ضعف بشویم.» از زندان مشهد ما را به تهران آوردند. در ضمن مسیری که ژاندارمی ما را به تهران می آورد دست یکی از منافقین ملحد شده، با من در یک زنجیر بسته بود.
به من میگفتند چگونه میخواهی حبس ابد را در زندان تحمل کنی؟
قبل از ادامه ماجرا، راجع به ایشان اشارهای بکنم. ان شاءالله در اولین جلسه دنباله فتوا را خواهم گفت. روز بعد از اعلام مواضع اینها که اعلام کردند ما روزه نمیگیریم و نماز نمیخوانیم، من در راهرو از یک طرف میرفتم. یکی از آنها به نام کاظم شفیعیها، از رو به رو میآمد. من به او سلام کردم، او روی خود را برگرداند. من تا ته رفتم و برگشتم. جایی که محل تلاقی ما دو تا بود، طلبهای در سلول نشسته بود و گریه میکرد. اگر کسی در زندان متأثر بود، نمیتوانستیم نسبت به او بی تفاوت باشیم. یوسف صدیق آموزش زندان را مرحمت کرده. من رفتم گفتم «چرا گریه میکنی؟ خبر بد برای تو آوردهاند؟» گفت «نه.» گفتم «مشکلی داری؟» گفت «نه.» گفتم «برای چی گریه میکنی؟» گفت «برای تو.» گفتم «چطور برای من گریه میکنی؟» گفت «من میدیدم که تو به کاظم سلام کردی، جای پدر او هستی، او روی خود را برگرداند. آن وقت تو زندان ابد هستی. اینجا چه جور میتوانی زندان ابد را با این وضع بکشی؟» من جملهای به زبانم جاری شد که قبلاً به آن فکر نکرده بودم. واقعاً مدد خدایی بود. به او گفتم «فلانی خدا ما را دارد تربیت میکند. اما نمیدانیم برای کجا تربیت میکند عاجز هستیم از اینکه بدانیم برای کجا تربیت میشویم. ما داریم تربیت میشویم. شما نگران این موضوعات نباش. این موضوعات اسباب تربیت ماست و به خصوص اسباب تربیت شماست که مدت کوتاهی اینجا هستید.
انتقال آقای عسگر اولادی به زندان اوین و روشنگری ایشان برای بخشی از روحانیت
سوال: حاج آقا راجع به بحث انتقال شما به زندان اوین و روشنگریهایی که برای بخشی از روحانیت، آقای هاشمی، آیتالله مهدوی کنی و بقیه آقایان داشتید بفرمایید. آقایان راجع به مجاهدین و سمپات داشتند و کمک میکردند و بعد که شما اینها را مجابشان کردید، از مجاهدین فاصله گرفتند.
جواب: سؤال این است که چگونه تعدادی از علمای برجسته ما که از روزهای اول همراه امام حرکت کرده بودند، نوعی کمکهای معنوی و مادی نسبت به سازمان مجاهدین خلق آن روز و ملحدین و منافقین واقعیِ در زیر پوشش داشتند. اشارهای داشتم که اینها دروغ میگفتند و صحنه سازی میکردند تنها شخصیتی که به هیچ وجه نپذیرفت اینها راه درست میروند و درست میاندیشند و نیت اسلامی دارند امام راحل رضوان الله تعالی علیه بود. در ایران آیت الله شهید مطهری، از صریح اللهجهترین علما، درباره افشای اینها بود. شاید فرصت پیدا بشود یکی دو نمونه از این اسلام شناسِ کم نظیر عرض کنم.
موضع امام خمینی در مورد مجاهدین خلق
حادثهای در زندان مشهد اتفاق افتاد که ما متوجه شدیم نظر امام راجع به اینها چیست. پیرمردی در مشهد غیرقانونی کاروان دار بود و از مشهد تعدادی از متدینین را از راه قاچاق میبرد عتاب مقدسه زیارت و برمی گرداند. از یک سفر که برگشته بود، او را گرفتند و آوردند زندان مشهد. این پیرمرد به این عنوان که من میخواهم به این ها خدمت کنم . سلولهای سیاسی، طبقه سوم و دوم بودند. پیرمرد خودش را به آنجا رساند.
وقتی که منافقین متوجه شدند تازه واردی آمده، رفتند سراغش. پروندهاش این بود که از عراق می آمده و او را گرفته اند. لذا خواستند از او اطلاعات بگیرند. او مطلقاً به آنها چیزی نداد و گفت «من میخواهم برای اینها خدمت بکنم.» گفت «من اصلاً آمده ام اینجا حرفهایم را بزنم، من نظافتچی نیستم برمی گردم از شما شکایت میکنم و میروم پایین، فقط آمده ام مطالبی را که دارم بگویم.» یکی از مطالبی که به آنها گفت استقبال از امام در بغداد و از بغداد تا نجف بود. ما این را به صورتهای گوناگون و پراکنده شنیده بودیم.
اما ایشان گفت «چون من میدانستم شما اینجا هستید آمده ام برای شما بگویم. اینها هر چه خواستند از من حرف بشنوند گفتم حرفی ندارم، میخواهم بروم بالا خدمت کنم.» توضیح داد «وقتی هواپیمای امام آنجا روی زمین نشست و تشریف آوردند توی فرودگاه، تعداد زیادی ماشین به استقبال ایشان آمده بود و به تدریج این ماشینها زیاد شد. وقتی نجف رسیدیم، استقبال بی نظیری از ایشان در نجف انجام شد.» مقداری در این باره توضیح داد.
یکی از موضوعاتی که او میگفت حضور دقیق امام در صحنههای ایران بود. میگفت «من با گروههایی که میروم نجف و مخصوصاً میبرمشان پهلوی امام تا وجوهاتشان را بدهند، امام حضورشان در ایران بیشتر از علمایی است که در ایران هستند.» بعد گفت «داستانی هم برای شما بگویم. همین دفعه آخر که من را گرفتند، کسی بود که میخواست وجوهات بدهد و به امام ارادت داشت و من بردم خدمتشان. شاید هم من برای همین گرفته باشند. ایشان اجازه خواست که به زندانیان سیاسی از وجوهات کمک کند. سؤال کرد شما اجازه میدهید که ما به مجاهدین خلق که در زندان هستند از سهم مبارک امام کمک کنیم. امام فرمودند خیر. عرض کرد اجازه میدهید که به خانواده هایشان کمک کنیم امام فرمودند خیر، سؤال کرد اجازه میدهید ما بدهی هایی که اینها دارند یا ضرورتهایی که بر ایشان پیش میآید. آن ضرورتها را بپردازیم؟ امام فرمودند خیر این آقا سؤال کرد از امام که پس چطور شما فرمودید که از سهم امام میشود به زندانیان سیاسی کمک کرد امام فرمودند آن که من فتوا دادم گفتم این بود زندانیان مسلمانی که برای امر به معروف و نهی از منکر به زندان رفتند به آنها کمک کنید. اینها که شما میگویید معروف و منکر هم نمیشناسند چه برسد به اینکه امر به معروف کنند یا نهی از منکر.»
جزوه شناخت مجاهدین در اختیار لاجوردی قرار گرفت
واقعاً این برای ما یک سوغات بود، رزقی بود که رزاق در عمق زندان به ما داد. به خصوص در زندان تبعیدی که در محاصرات گوناگونی قرار داشتیم و اطلاعات کمتر به ما می رسید ایشان این سوغات را آورد. پس دروغ گوییهای اینها در خیلیها اثر گذاشته بود. چون اصلاً آقایان علما نمیتوانستند فرض کنند کسانی که نماز شب میخوانند دروغ بگویند. بخصوص که بعضی از آنها در گذشته همراه مرحوم آیتالله طالقانی بودند و مرحوم آیت الله طالقانی راجع به اینها یک حساسیت مثبت داشت و اینجا و آنجا از اینها تعریف میکرد. در بعضی از تعریف هایش به اینها مجاهدان واقعی گفته بود. به خصوص در گذشته اشاره شد که حنیف نژاد و سعید محسن و چند نفر از اینها از جوانانی و نوجوانی با آیتالله طالقانی در تماس بودند امّا به خود آقای طالقانی نگفته بودند که جهانبینی و ایدئولوژیمان چیست، فقط از استراتژی و تاکتیکشان صحبت میکردند. بخصوص اشاره کردم که وقتی ما در زندان مشهد بودیم، ختمی گرفته شده بود، پلیس به مجموعه ما حمله کرد و ما را در بندهای زندان مشهد بین زندانیان عادی تقسیم کرد. وقتی تقسیم کرد اِشراف رهبران سازمان برداشته شد و جزوه شناخت اینها در اختیار لاجوردی قرار گرفت. شهید لاجوردی بسیاری از نکات را از آن جزوه یادداشت کرد و گفت «ما باید به سرعت به علما در بیرون برسانیم کتاب شناخت اینها که تنظیم شده است و خیلی سری تدریس میکنند، چیست.» پس اینکه علمای مجاهد ما از روز اول و علمای مقاوم در امروز، در فرجه و فرصتی به اینها کمکهای معنوی و مادی میکردند و حیات اینها عمدتاً در آن روزها به این کمکها بود، علتش دروغ گفتن اینها و پوشاندن جهان بینی و ایدئولوژیشان بود. این دو چیز را میپوشاندند. در مبارزه با امریکا و استکبار و استعمار، استراتژی و تاکتیکهایی را که داشتند، تا آنجا که مصلحت شان بود بیان میکردند.
مرا با دشمن به یک دستبند زدند و شصت روز در یک سلول دو نفره بودیم
اشاره کردم در زندان مشهد، مسائلی وجود داشت که رژیم میخواست این مسائل را بداند. لذا تعدادی از ما را از زندان مشهد حرکت دادند به زندان اوین. کسی که دشمنی جدی با ما سه، چهار نفر پیدا کرده بود، در مسیر زندان به راه آهن و در قطار به سمت تهران دو تاییمان را به هم دستبند زده بودند. ایشان دشمنی بسیار خشنی اعمال میکرد. به محض اینکه ما دو تا را دستبند زدند، به او گفتم «کاظم تا حالا هر چه بودی، هر چه بودم گذشت، الان ما دو تا را به یک دستبند، بسته اند، چهره ات را باز کن. قیافه ات را باز کن سرنوشتمان بهم گره خورد است.» از آنجا شروع کردیم شصت روز توی سلول دو نفره با هم بودیم. در طول این شصت روز، بسیاری از حقایق در بحثهای جدی، داد و فریاد، آسان و آرام بین ما گذشت. تمام آنچه که من باید از این سازمان بفهمم و جلوتر از لاجوردی و حیدری فهمیده بودم، ولی خودم نرسیده بودم، در این مدت رسیدم.
در این مدت مرتب میآمدند من را میبردند برای بازجویی. می پرسیدند «در زندان مشهد چه گذشت؟» گفتم «شما که از روزهای اول بازداشتم بازجویی هایم را دیدید، من چیزی که واقعیت داشته باشد باید بگویم، هیچ لازم نیست شما فشار بیاورید چیزی هم ندانم، هر کاری بکنید، هیچ نخواهم گفت.» همین طور کشمکش داشتند. گهگاه استراق سمع هم از سلول ما داشتند. بعضی از نکاتی را که ما با هم گفتگو میکردیم، در بازجویی میآوردند ولی من آنجا چیزی که مربوط به اسرار باشد با کاظم گفتگو نمیکردم. میخواستم که اسرار آنها را متوجه بشوم. لذا چیزی که بشود استراق سمع کنند و علیه من باشد یا علیه ایده و افکار من باشد نمی گفتم. ولی او خودش حرفهایی میزد که بر علیه شان بود.
*در بازجوییها به من گفتند اگر هیچی نگویی کارت تمام است
چیز فوق العادهای را بگویم. پس از اینکه متوجه شدند که اگر ما دو تا کنار هم باشیم به نفع رژیم نیست، 5 روز آخر محبوس بودن در این سلول او را بردند وقتی او را بردند تمام وسایلی که در سلول بود، بردند. فقط یک توالت گوشه اتاق بود. یک زیلو، یک تشک ابری، یک بالش ابری، هیچ چیز در آنجا نبود. برای نسل جوانمان این تجربه را عرض میکنم. من آن روز احتیاج به آب داشتم، میبایست که بروم حمام. در زدم که در را باز کنند و من بروم حمام. گفتند «ممکن نیست.» عصری بود. نماز هم در معرض قضا شدن بود. راه میرفتم، ذهنم خسته شده بود. همین طور در ذهنم گذشت «خدایا نکند که ما در این سلول بپوسیم؟ نه قرآن هست نه دعا، نه خواندنی، نه نوشتنی. نکند که ما توی این سلول بپوسیم؟!» در همین اثنا صدای بسیار زیبایی از قرائت قران شنیدم. گویا یکی از همان مأمورینی بود که با خشونت با ما رفتار میکردند، توی راهروی جلوی سلول راه میرفت و میخواند «ان الله هو الرزاق، ذوالقوه المتین». همین که ایشان این آیه را خواند، گفتم «خدایا غلط کردم تو رزاقی» دوباره خواند. در آن حالت گریه افتادم که «خدایا رسید، رزق رسید.» و در مرحله دوم من از کلمه رزاق این را فهمیدم که نه تنها نیاز تغذیه تو را میرسانیم، ما تمام نیازهای تو را میرسانیم. ان الله هوالرزاق» بار سوم که خواند، من به سجده افتادم گفتم «خدایا غلط کردم از آن حرفهایی که زدم». شاید هنوز سجده بودم که در را باز کرد. با خشونت گفت «میخواستی بروی حمام، بیا برو.» راه افتادیم. من را جلوی در حمام برد. هل داد داخل حمام و محکم در را بست. با داد و قال این کار را کرد تا همه آن هایی که میشنوند این را بشنوند.
اما چند لحظهای گذشت در را باز کرد گفت «کار تو تمام است. فردا صبح میبردندت. خیلی تهدیدت میکنند، هیچی به شان نگویی، هر تهدیدی کردند، هیچی نگو، اینها نمیتوانند دیگر تو را اینجا نگه دارند و میبردندت ولی حواست جمع باشد. هیچ چیز نگویی هر لطمهای زدند، هیچی نگو.» در را بست و چند لحظه دیگر آمد و کوبید به در «یاالله زود باش.» اطلاع دادم که من آماده هستم در راه که میرفتیم گفت «من به خدا میسپارمت، حواست جمع باشد.» من رفتم توی سلول باز من را هل داد توی سلول و در را محکم زد، یکی دو تا چیز هم گفت و رفت. من از این واقعه می خواهم این استفاده را برای نسل جوان و نوجوانمان داشته باشم آن جایی که آدم در تنگنای واقعی است، به هیچ روزنهای نمیتواند امید داشته باشد، آنجا روزنه ارتباط با پروردگار، روزنه بسیار بازی است اگر انسان توجه کند، ان الله هو الرزاق، ذوالقوه المتین.
*منافقین ما را مترجع و دشمن میخواندند
فردا صبح آمدند، چشمم را بستند و بردند. خدا آن آدم را روز قبل رساند که به من بگوید تو دیگر به سلول برنمی گردی و من را باید ببرند بازجویی. بازجو روبریم قرار گرفت و گفت «هر چه در زندان مشهد اتفاق افتاده بگو.» من صدای تنفس میشنیدم، فهمیدم که توی این اتاق باید تعدادی باشند. اما اینکه این عده هستند چه کسانی هستند نمیدانستم، چشمم بسته بود. گفتم «یکبار گفتم، دوبار گفتم، سه بار هم الان میگویم چیزی برای گفتن ندارم.» گفت «در زندان مشهد چکار میکردی؟» گفتم «من تفسیر مینوشتم، تفسیرهایم هست.» گفت «یعنی همهاش تفسیر مینوشتی؟» گفتم «روزی 16 ساعت می نوشتم.» گفت «تو جلسهای نداشتی با منافقین؟» گفتم «عجب منافقین و اینها که ما را مرتجع و دشمن خودشان میدانند چطور با ما جلسه داشته باشند. چه حرفی هست میزنی؟» هر چه گفت من اینجوری صحبت کردم. گفت «پدرت را درمیآورم.» گفتم «خوب است پرونده من را بخوانی، از گذشته داشته باشی که من کی هستم، شما نمیشناسید خوب است پرونده من را داشته باشی.» گفت «پوست از کله ات میکنم.» گفتم «دیگر خودت میدانی» گفت «الان من چشمت را باز میکنم، ببینی من به سر دیگران چه آوردهام.» یک دفعه چشمم را باز کرد دیدم آیت الله طالقانی، آیت الله مهدوی، آیت الله منتظری و تعدادی از بزرگان آنجا نشستهاند. من خواستم حرکت کنم. نگذاشت. من را نگه داشت. گفت «به همین زودی میخواهی بروی؟ آقایان خواستهاند که ما شما را بیاوریم دور اینها زندگی کن، قول بده که شیطنت نکنی.» رفتیم خدمت آقایان. این چگونگی رفتن من در درون مجموعه بود.
*منافقین لاجوردی، بنده، حیدری و ترقی را بایکوت کرده بودند
دو تا سؤال دیگر مطرح فرمودید یک سؤال اینکه وقتی ما در زندان اوین وارد شدیم کارمان چه بود؟ و دشمنی جدید منافقین با ما چه بود؟ دشمنی قبلی شان این بود که در آنجا لاجوردی، بنده، حیدری و تا حدودی آقای ترقی را دشمنان شماره یک انقلاب معرفی کردند و بایکوت کردند. تمام ارتباطات را قطع کردند. میگفتند «هر کسی با اینها تماس بگیرد دیگر در جمع ما نمیتواند بیاید.» کمونیستها این کار را نکرده بودند اما اینها کردند. حتی چریکهای فدایی خلق این کار را نکردند ولی اینها کرده بودند.
*مجاهدین خلق ما را در زندان مسخره میکردند
در اوین مسئله جدیدی پیش آمد. بنده در زندان مشهد کاری تنظیم کرده بودم که اسلامشناسی در چهار چوب آیات قرآن بود. من از این بزرگان استدعا کردم، ما را اجازه نمیدهند درازمدت خدمت شما باشیم، روزی یک ساعت به من وقت بدهید، تنظیمی که من کردم به وسیله دقت شما بزرگان تصحیح شود. عنایت فرمودند. واقعاً سرافراز شدم که این بزرگان پذیرفتند روزی یک ساعت بنشینند و من چهار چوبی را که از قرآن تنظیم کردم برای حکومت اسلامی خدمتشان عرض کنم. آن زمان هنوز بحث ولایت فقیه به صورت روشن به دست ما نرسیده بود. یک کپی به دست ما رسیده بود.
*رجوی با پلیس زندان رفت و آمد داشت
آقایان بسیاری از جاهای مطلب من را تصحیح کردند، بعضی جاها هم تشویق فرمودند. کار خوبی است. مجاهدین خلق که متوجه کلاسها و برنامه هایی شدند که ما با برادران دور همدیگر داشتیم، از بالای سر ما میآمدند رد میشدند و مسخره میکردند. مثلاً هر وقت آنجا بحث و صحبت حکومت اسلامی بود، قهقهه می زدند که «حکومت اسلامی! اگر پشت گوشتان را دید حکومت اسلامی میبیند.» بعد شروع میکردند کف زدن و شعار دادن. در اوین دشمنی شان بیشتر و جدی شد آنقدر که با ما مبارزه میکردند، به خصوص با لاجوردی. با پلیسی که آنها را در آنجا نگه داشته بود دشمنی نداشتند، بلکه رفت و آمد هم داشتند، به خصوص خود رجوی.
دیدار رجایی و لاجوردی در زندان
نکته دیگری در اینجا بگویم. نه تنها مقامات روحانی ما بلکه شخصیتهای ارزشمند ما مثل رجایی رضوان الله تعالی علیه در ارتباط با اینها آمده بود زندان. در مجموعهای که در ارتباط با اینها آمدند، مقاومترینشان دو نفر بودند. یکی رجایی بود و یکی لاجوردی. اما وقتی ما را به اوین تبعید کردند، ابتداً ما را بردند خدمت علما و بزرگان. بعد ما را از آنها جدا کردند دوباره بردند پهلوی آقایان. بار سوم که ما را مجدداً به جمع سیاسیها منهای مقامات روحانی برگرداندند. رجایی را آورده بودند، رجایی رضوان تعالی الله تعالی علیه با لاجوردی رضوان الله تعالی علیه به هم رسیدند و شروع کردند صحبت کردن. با اینکه رجایی به عنوان رئیس کمیته منافقین بود لاجوردی در 48 ساعت فرصت گذاری تمام آنچه که باید به رجایی منتقل کند به او منتقل کرد. رجایی شروع کرد از اینها سؤال کردن. آنها اصطلاحی داشتند، وقتی کسی از آنها سؤال میکرد میگفتند مسأله دار شده. میگفتند «رجایی مسأله دار شده.» رجایی را زیر فشار گذاشتند. رجایی واقعاً یافته بود که چه واقعیاتی بوده و او از چه واقعیاتی غافل بوده.
نقل فتوای علما در زندان
در بار دومی که ما میرفتیم خدمت آقایان، تعدادی از برادران ما، واقعیاتی را از بی انضباطی و بی مبالاتی بعضی از منافقین در برخی مسائل، حتی مسائل بهداشتی مانند شستشو و طهارت و نجاست گفتند. آقایان دور هم نشستند و فتوایی صادر کردند. فتوایشان به اهل ایمان آهنگ میداد که هر کس اعتقاد به خدا و قیامت و نبوت نداشته باشد طاهر و پاک نیست. نمیشود با او معاشرتهایی داشت که با اهل ایمان میشود داشت. من الان صورت مسأله را به خاطرم ندارم، بعضی از عزیزان دارند، می توانید از آن ها متنی را که آقایان گفتند بگیرید. اما محتوا همین بود که عرض کردم. این فتوا را که برادران از آقایان گرفتند، مجدداً ما را زیر فشاری قرار دادند، تا خواسته باشند چیزهای تازه از ما بگیرند. مجدداً ما را بردند بازجویی. بعد از بازجویی دیگر پهلوی آقایان برنگرداندند.
چند نفر در نقل فتوا نقش فوق العاده داشتند. مهدی غیوران، لاجوردی، حیدری، بادامچیان، تعداد دیگری از طلاب و فضلایمان هم بودند که روی نقل فتوا و اصرار بر فتوا پافشاری داشتند. شروع کردند به تخطئه کردن ما. اصل فتوا را بعد از آن به ما انتساب دادند؛ من و لاجوردی. می گفتند که من و لاجوردی ذهن آقایان را به این طرف برگردانده ایم که این فتوا را صادر کنند. حتی آقای طالقانی هم با اینکه لحظات اول موافق نبودند نهایتاً موافق شدند. منافقین میگفتند «نقش این دو تا است.» لذا دنبال فرصتی بودند که بتوانند ضرباتی بزنند.
ارادهام این است که مسلمان بمیرم، ارادهام نیست که قهرمان بمیرم
سوال آخر شما درباره چگونگی آزاد شدن ما بود. باید این مطلب را عرض کنم. شاید 5 سال از زندان ما گذشته بود، یک بار تعدادی از بزرگان ما پیام آیت الله میلانی و شاید آیت الله خویی را برای آیت الله انواری در زندان آورده بودند. من جمله، دو سه تا از برادران ما آمده بودند زندان که به ما بگویند «شما چیزی بنویسید و آزاد شوید.» آن زمان 5 یا 6 سال از زندانمان گذشته بود. الان نمی توانم دقیق بگویم. وقتی که این توضیحات را دادند، از پشت میله به من گفتند «شما تعصب به خرج نده، تعصبی که شما به خرج بدهی، اسباب این است که هم خودت و هم دیگران در زندان بمانید.» من یک شاهد دارم اگر به خاطرتش باشد آقای حاج ابوالفضل توکلی بینام. ایشان در ضمن آن مجموعه ای بود که از بیرون آمده بودند و پیام را داشتند. من در آنجا عرض کردم «من ارادهام این است که مسلمان بمیرم ارادهام نیست که قهرمان بمیرم. اگر اسلام اقتضا کند من هیچ ابایی ندارم اما این دلایلی که میآورید اقتضای اسلام نیست، اینها اطلاعاتی است که بزرگان ما در بیرون دارند، اطلاعاتی را که ما در درون داریم، ندارند. لذا اگر برای من ثابت بشود که مسلمان مردنم اقتضا دارد که کاری را انجام بدهم، منتظر قهرمان مردن نیستم وظیفهام را انجام خواهم داد.»
ضمن اینکه آقای توکلی خیلی از حرف من استقبال کرد، اما عدهای شان آن روز ناراحت شدند و گفتند «شما تعصب به خرج میدهید، این که دارید میگویید تعصب است.» این را گفتند و رفتند ما هم ماندیم. دو سه بار دیگر به صورتهای دیگری که شاهد برایش ندارم، از بیرون عده ای از بزرگان خواستند وظیفه این است که بنویسید. بنده و شهید عراقی بنده گفتیم «ما این وظیفه را تشخیص نمیدهیم.» در فشاری که رئیس جمهور و دولت آمریکا به شاه وارد کردند برای فضای باز سیاسی، اینها ناگزیر شدند تعدادی از زندانیان سیاسی را آزاد کنند. ما را بردند زیر بازجویی.
زیر بازجویی تهدیدهای مختلفی کردند که «ما هم اعدام شما را در اختیار داریم و هم آزادی شما را. باید ] ناتمام [ گفتیم «ما راهی نداریم، جز همان راهی که تا حالا آمدهایم همان راه را خواهیم رفت.» چند روز ما را به چند زندان بردند. به خصوص بنده و عراقی با هم همسرنوشت بودیم. چندین جا بردند بعد یک شب آوردند داخل زندان قصر در مدرسه، آنجا نگه داشتند. هیچ خبری از هیچ جا نبود. فردا صبح ما از بالا احساس کردیم در طبقه پایین مدرسه، جشن برقرار شده و آمد و رفت زیاد است. بعد ما را آوردند پایین. چشممان بسته بود. ما را وسط جمعیت نشاندند و چشم ما را باز کردند. هر کار کردند یکی از ما صحبت کنیم، مطلقاً قبول نکردیم. دستمان را جلوی صورتمان گرفتیم. یک عکاس روزنامه اطلاعات شیطنت کرد.
عکسی که سوژه ممنافقین شد
وقتی که داشتیم با عراقی صحبت می کردیم و دست ما به چهره نبود، تصویر برداشته بود. در آنجا چهار، پنج تا از کمونیستها صحبت کردند، یکی، دو تا از ملی گراها صحبت کردند ولی هر کار کردند یک مسلمان برود آنجا صحبت کند، مطلقاً صحبتی انجام نشد. ما آنجا سخنرانی نکردیم و در جشن شرکت نکردیم. ما را به عنوان زندانی آوردند آنجا نشاندند. اگر آرشیو روزنامه های آن زمان کیهان و اطلاعات را ملاحظه کیند، می توانید ببینید که بنده و آقای عراقی دستمان روی صورتمان است. در تصویر آقای عراقی عینک دودی زده و دستش روی عینک دودی است. بنده هم دستم روی چشم و بالای ابرو است. اصلاً چهره ما نشان نمی دهد موافق این باشیم که به این مجلس بیاییم. ولی وقتی این تصویر انعکاس پیدا کرد منافقین بهترین سوژه را برای تخریب پیدا کردند و انصافاً در این باره تا آنجا که توانستند، تخریب کردند. در انقلاب هم چیزهای مختلفی را پخش کردند.
اتهامات و بهتانهای مجاهدین خلق علیه مؤتلفه اسلامی و آیت الله بهشتی
در انتخابات دوره اول منافقین، مطالبی را علیه عراقی، علیه من و آقای انواری و دیگران پخش کردند. در آن برنامه ما چهار نفر از مؤتلفه اسلامی بودیم، بنده، شهید عراقی، آقای حیدری و آیت الله انواری. تعدادی روحانی دیگر از روحانیهای شناخته شده هم آنجا هستند. از مجموعه متدینینی که در زندان بودیم و در این جریان آورده بودند، هیچ کدام حاضر نشدند هیچ چهرهای نشان بدهند تا اینکه حرف بزنند ولی میتوانید در آرشیو ببینید که چند نفر از کمونیستها طالب این جشن بودند. بعداً آنها از نظر منافقین و چریکهای فدایی خلق قهرمان معرفی شدند. ولی ما را که با شرایط بسیار سختی بردند و آنجا نشاندند، تا آنجا که توانستند کوبیدند.
عرض من در این باره این است که هیچ انسانی، نمیتواند بگوید من هر کار کردم درست بوده و هیچ اشکالی در آن نبوده، اما این نوع اتهامها و بهتانها، قابل گذشت نیست، بیش از همه در رابطه با سرنوشت زندان و آزادی من. اما مطلع بودند. ما سفارش هایی را که از امام میرسید، عمل میکردیم. وقتی سفارش توسط بعضی از علمای بزرگ که تعدادی شان در قید حیات هستند آمد، در همان مدتی که در زندان اوین بودیم، گفتند «شما باید چیز سادهای بنویسید.» بنده متن سادهای نوشتم. منافقین از همین متن با تقطیع کردن چیزی ساخته بودند علیه انتخابات من تا بتوانند صلاحیت من را در انتخابات رد کنند.
رجوی آن روز بالاترین ارتباط و بستگی را با پلیس و ساواک داشت
اما همه کسانی که آن روز در آنجا پیام را آورده بودند که تو بنویس، در صحنه از مسوولین درجه اول و درجه دوم بودند و میدانستند آهنگ این نوشتن چه بوده. بعض هایشان متنش را هم دیده بودند و بعد امضا شده بود. شرایط چنین بود. منافقین بالاترین سوء استفاده را از این مسأله کردند. اما رجوی آن روز بالاترین ارتباط و بستگی را با پلیس و ساواک داشت. به همین دلیل این عنصر خطرناک ماند، سعید محسن و محمد حنیف نژاد و تعدادی از کسانی که جنبههای ایمانی شان قوی بود، مجازات شدند و اعدام شدند و رفتند اما همین که ما را بردند و در آنجا نشاندند هیچ کدام به هیچ وجه حاضر به صحبت نشدیم. حاضر به تصویر هم نشدیم. این از پاسخ به این سؤال.
آیتالله بهشتی را اول ترور شخصیتی و بعد ترور فیزیکی کردند
اما یک مطلب را باید برای نسل جوانمان عرض کنم. این شعار اولیه پیامبر مکرم اسلام که فرموده، قولوالااله الا الله، تفلحوا با اعتقاد و زبان و عمل بگویید معبود قابل پرستش جز الله نیست، همین رمز رستگاری و رمز پیروزی شماست. انسان باید به آهنگ الهی توجه کند و روی آهنگ الهی حرکت کند. حرکت که کرد یک جا ممکن است اعدام شود یک جا ممکن است تبعید شود یک جا ممکن است ترور شخصیتی شود. شما ملاحظه کنید همین منافقین که این حرفها را میزدند، راجع به بهشتی میگفتند «بهشتی، بهشتی طالقانی را تو کشتی.» تا آنجا که ممکن بود ترور شخصیت آیت الله بهشتی انجام شد، اما مقاومت کرد.
دیگر دیدند که باید شخصش را ترور و نابود کنند. من این صحنه یادم نمیرود؛ به نماز جمعه میرفتیم، آیت الله دکتر بهشتی جلوی در ورودی دانشگاه بود که برود توی محیط نماز جمعه. ایشان در پیش خطبه صحبت داشت. تعدادی از منافقین آنجا جمع بودند، شعار دادند «بهشتی، بهشتی، طالقانی را تو کشتی» این راست قامت، نگاه کرد به چهرههای اینها و گفت «خدا شاهد است بر آنچه که میگذرد، لاحول و لاقوه الابالله.» و به جانب نماز جمعه رفت. یادم نمی آید ایشان در پیش خطبه هیچ اشارهای به این مسأله کرده باشد. واقعاً اگر انسان در راه خدا حرکت کرد، گفت لااله. هیچ معبود قابل اعتنا و قابل پرستش جز ذات مقدس الله نیست، شهادت پیش بیاید اسارت پیش بیاید شکنجه پیش بیاید، بهتان پیش بیاید، برایش مهم نیست. باید از امامان معصوم بیاموزد، آنجا که شهادت امام حسین (ع)، و بهتان به امام حسن (ع) اتفاق می افتد. به امام حسن (ع) سلام میکنند میگویند «السلام علیک یا مذل المؤمنین ای کسی که مومنین را ذلیل کرد.» در راه لااله و الا الله برای امام حسن (ع) این نسبت و برای امام حسین (ع) آن شهادت است و همه ما باید از آنهابیاموزیم.
سفر بهشتی به پاریس و تحولاتی که در پاریس صورت گرفت
سوال : رسیدیم به سفر جنابعالی به پاریس و مجموع تحولات در پاریس و ملاقاتها و بخشی از نهضت آزادی، قدسزاده، یزدی در پاریس که اینها خودشان را سخنگوی امام تلقی میکردند و امام سخنگو ندارند، میخواهم در واقع از مذاکرات و برنامههای آیندهای که با امام جنابعالی در میان گذاشتید، پیغام و پسغامهایی که از مراجع و بزرگان میبردید و جواب را میآورید خدمت امروز میخواهیم که شما راجع به پل این محور صحبت بفرمایید.
جواب : راجع به تبعید حضرت امام، باید ذکرخیری از آقای دکتر عباس شیبانی کنم. ایشان ساعت سه بعد از نصف شب به منزل من زنگ زد. وقتی که گوشی را برداشتم، دکتر شیبانی خیلی متأثر بود. گفت «آقا را از عراق اخراج کردند. چند ساعت منتظر اجازه ورود از کویت بود، اجازه ندادند و این مرجع تقلید بین مرز دو کشور اسلامی سرگردان بود. من به هر جا زنگ میزنم زنگ میخورد و برنمیدارند. باید شما که ارتباط دارید به آقای بهشتی و مطهری و دیگر کسانی که باید بدانند، این مطلب را برسانید.»
من جملهای به ذهنم رسید که گاهی عنایات پروردگار است، نه اینکه آدم مطالعه کرده باشد و برای چیزی آمادگی داشته باشد. جملهای که به ذهن من آمد این بود «من فکر میکنم این بنده صالح خدا در اضطراری که قرار گرفته، خداوند این اضطرار را برای ایشان اسباب نجات قرار بدهد. نگران نباشید.» در چند ساعت بعد، با ارتباطی که بود، متوجه شدیم حضرت امام پرواز کردهاند به جانب پاریس. البته در آن روز ما نمیدانستیم چطور شد که به جانب پاریس حرکت کردند. بعدها متوجه شدیم که حضرت امام مطالعهای کرده بودند در قوانین مدنی چند کشور.
تبلیغات منفی علیه امام(ره) خود زود در پاریس آغاز شد
قانون مدنی فرانسه اجازه میداد کسی بدون ویزا سه ماه در فرانسه بماند. ایشان از این قانون که فرجه قانون مدنی بود استفاده فرمودند. این فرجه قانون مدنی در همه کشورها هست، راجع به قانون خودمان نمیدانم، به گمانم کسی که بدون ویزا می آید حق دارد 48 ساعت در فرودگاه بماند. ولی بعضی از قوانین مدنی اجازه میدهند یک نفر وارد شهر مرکز کشور بشود و تا پایان مهلت بتواند ویزایی برای خودش به دست بیاورد. حضرت امام به پاریس وارد شدند و به فاصله کمی، تبلیغات منفی علیه ایشان حرکت کرد. گفتند «دیگر مرجعیت ایشان از بین رفت، مرجعی که به فرنگ برود و بخواهد از فرنگ به اسلام خدمت کند و یا به مقلدین خود فتوا بفرستد، دیگر این فتوا فرنگی است.» عده ای حساب شده، خیلی حملات را شروع کردند.
بزرگان تصمیم گرفتند خیلی زود راهی پاریس شوند
از طرف دیگر تعدادی از بزرگان به این فکر افتادند که هر چه زودتر به پاریس بروند. مثل آیتالله مطهری و آیتالله دکتر بهشتی. تعداد زیادی از فضلای قم به آنجا حرکت کردند. از مؤتلفه اسلامی هم تعدادی از برادران در مرحله اول حرکت کردند، مثل شهید عراقی، حاج ابوالفضل توکلی، سید محسن امیرحسینی، رفیقدوستها، دو، سه نفر از آنها حرکت کردند. الان همه آنها را یادم نیست. اینها به سرعت خودشان را به آنجا رساندند. علما، بزرگان، فضلا، برجستگان و تعدادی از طلاب از نجف و قم به خدمت ایشان رفتند و مدیریت خدمات فرهنگی آنجا را بر عهده گرفتند. بنده، شاید بار اول اواخر مهرماه یا اوایل آبان ماه توفیق پیدا کردم. آیتالله شهید مطهری و آیتالله شهید بهشتی در دو زمینه پیغام داده بودند. یک زمینه راجع به شورای انقلاب بود و یک زمینه راجع به حزبالله. چون اواخری که امام در نجف تشریف داشتند، راجع به سامان حزبالله توصیهای فرمودند.
بنده وقتی که به پاریس رسیدم، حدود پانزده سال بود امام را از نزدیک زیارت نکرده بودم. ایشان هم همین طور. یعنی آخرین باری که بنده توفیق داشتم آبان 1343 بود. در این شرایط، در آبان 1357 توفیق پیدا کردم. ایشان اجازه دادند که من بروم خدمت ایشان، در صورتی که دیدار اشخاص معمولی سخت بود. وقتی خدمت ایشان رسیدم فرمودند «پیر شدهای!» هنوز من ننشسته بودم، یعنی نرسیدم جلو که دست مبارک ایشان را زیارت کنم، قسم خوردند «در هر کجا که مضان به استجابت دعا بوده است من شما و برادرانی را که با هم بودید دعا کردم.» من نشستم خدمت ایشان و عرض کردم «من نمیدانستم علت اینکه ما توی این دستاندازها حفظ شدیم چیست؟ الان متوجه شدم که دعای حضرت مستدام عالی و دعای شهدا بود.» دعای امام بود که خداوند ما را که به تعبیر خودشان اسرای آنها بودیم، در دستاندازهای گوناگون در زندانهای پر عرض و طول و پر عمق را حفظ کرد.
این اولین زیارت حضرت ایشان در پاریس بود پس از پانزده سال فراق. البته من جلوتر هم اشاره کردم در طول این مدت خداوند روزی ما را از حضرت ایشان میرساند. چه در زندان مشهد، چه در زندان تهران، چه در سلولهای اوین خداوند روزی ما را به وسیله ایشان میرساند که ایشان الان چه وضعی دارند و چه موضعی دارند و چه هدایت و ارشادی دارند. بنده نمیتوانم عرض کنم که پیغام چه بود و ایشان چه جواب دادند. اما در آن دو زمینه که عرض کردم، پیغام بود. درست است که بعضی از اطلاعات محرمانه سیاسی در شرایط دیپلماتیک جهان، پس از مدتی از سرّی بودن بیرون میآید، اما اسرار امامت و ولایت هیچ گاه فرصت اینکه از جانب افراد معمولی از سرّ بودن بیرون بیاید ندارد مگر خود ولی مصلحت بداند. هدایتها و ارشادهایی داشتند شاید هم زمانی اشاره کردم.
مخابرات 4 تلفن ماهوارهای در پاریس تنظیم کرد
وقتی خواستم به طرف تهران بیایم فرمودند که شما بیایید آن اتاق و بعد بروید. بعد هم همان بقچه جواهرات و پول های ایرانی را به من دادند که قبلاً عرض کردم. بنده که به ایران آمدم، موفق شدم خدمت بزرگان بروم و پاسخ دو پیغام را پاسخش را از جانب ایشان تقدیم بزرگان کردم. آن مطالب در اینجا مورد مطالعه قرار گرفت و کارها در ارتباط با پاریس و نوفللوشاتو سامان بسیار خوبی پیدا کرد. چون مخابرات و صدا و سیما و هوانیروز و نیروی هوایی از اولین دستهها هستند که خطر پذیری کردند و برای تسهیلات کار حضرت امام در پاریس مقدماتی را فراهم کردند، طوری که عزیزان در مخابرات توانستند چهار تلفن ماهوارهای را در آنجا تنظیم کنند و پیامهایی را به وسیله دستگاههای صدا و سیما و رادیو تلویزیون آن روز ارسال کنند. همچنین ارتباطاتی به وسیله نیروی هوایی و هوانیروز به آنجا که ] ناتمام [ ارتباطات به شکلی بود که من این طور عرض کنم توی این باغی که کنار خیمه در چمنی کنار خیمه نماز جماعت و سخنرانی حضرت امام بود اخبار و اطلاعات از ایران سالمتر و شفافتر بود و از ایران به سادهترین وسیله میتوانستند اخبار را بفرستند.
پیامهایی که از طرف امام برای مراجع و بزرگان میبردند و بالعکس
در عین اینکه یک سری از کارهای بزرگان ما با مخابرات و پیامها صورت میگرفت، سعی داشتند اسرار را به وسیله پیامرسان داشته باشند. تعدادی بودیم که وسیلهای برای پیامرسانی بودیم. بار دوم که بنده توفیق پیدا کردم حدوداً اواخر آذرماه بود و پیامهای جدید و تقاضاهای گوناگونی داشتم. پیام بزرگان را خدمتشان رساندم. با اینکه شب دیر وقت رسیدم، امام در همان دیر وقتی که من رسیدم و اجازه خواستم، اجازه فرمودند. ساعت 10:30 شب به وقت تهران بود و با وقت پاریس تفاوت داشت. در آن وقت شب خدمتشان توفیق پیدا کردم، ضمن اینکه پیام و درخواستها را تقدیم کردم فرمودند «شما بمانید، فردا من باید روی این مطالب مطالعه کنم.» فردا حضرت ایشان من را خواستند و من خدمت ایشان رسیدم. سفارشهایی کردند و دعا خواندند و من به سوی فرودگاه حرکت کردم. وقتی که به فرودگاه رسیدم ظاهراً چهارم بهمن بود. روز پنجم بهمن قرار بود مقدمات پرواز حضرت امام فراهم شود. من به فرودگاه که رسیدم مطلع شدم فرودگاه مهرآباد بسته شده و پروازی از فرانسه به جانب تهران و فرودگاه مهرآباد نیست. یک لحظه با خودم فکر کردم پرواز کنم و از راه زمینی به کشورهای هممرز و عربی بروم و پیامهای
ایشان را برسانم. باز به ذهنم رسید که خدمت خودشان عرض کنم هر چه فرمودند انجام بدهم. به نوفللوشاتو برگشتم. دوباره توی صف نماز بودیم که ایشان تشریف آوردند برای نماز، فرمودند نرفتید؟! عرض کردم فرودگاه تهران بسته است. فرمودند «بمانید بعد از نماز بروید.» بعد از نماز رفتیم خدمت ایشان، فرمودند «حالا میخواهید چه کنید؟» فرمودند «به من هم رسید که فرودگاه تهران را بستهاند و پرواز نیست. اما شما میخواهید چه کنید؟» من عرض کردم چون باید قبل از تشریف آوردن شما پیامها را برسانم، به ذهنم رسید زمینی از مرزهای کشورهای عربی وارد شوم و پیام را زود برسانم. امام کمی فکر کردند و فرمودند «بمانید انشاءالله با هم میرویم.» این جمله در وقتی بود که فرودگاه بسته است.
من به نوجوانها و به خصوص جوانهایمان عرض میکنم حدیثی از پیامبر نقل شده که فرموده است «اتقو من فراسهالمؤمن و انه ینظرو به نورالله» از زیرکی ایمانی مؤمنین احترام نگه دارید. زیرا مؤمن راستین با نور خدا میبیند.» حالا عرض میکنم. مشکلی پیش آوردند که من و عراقی را از هواپیما پایین بگذارند. آقای قطبزاده این را هم عرض میکنم و میرسیم به این مسئله.
ایرانیان از کشورهای اروپایی که آمد و رفت آن ها آسان بود، روزهای جمعه عصر حرکت میکردند و میآمدند، شنبه و یکشنبه را آنجا بودند و یکشنبه عصر برمیگشتند. مجموعاً روز شنبه بعدازظهر و شنبه صبح شلوغترین شرایط را چمن روبروی خانه امام در نوفللوشاتو داشت. غیر از دانشجویان تعدادی از خانوادههای ایرانی هم میآمدند. محضر حضرت امام محضر بسیار پر نور و پر برکتی برای اینها بود.
قطبزاده خودش را چند جا سخنگوی امام معرفی کرد
سه نفر در اینجا هستند که ترجمه میکنند به فرانسه و انگلیسی و آلمانی، بنیصدر، قطبزاده و ابراهیم یزدی، این سه نفر اصلی هستند. هر کدامشان ادعایی دارند، من از بنیصدر و آقای یزدی نشنیدم. اما قطبزاده خودش را چند جا سخنگوی امام معرفی کرد. در ضمن اینکه ترجمه کرد خودش را سخنران معرفی کرد. به امام که گفتند، امام فرمودند «به این تابلوها بزنید، من سخنگو ندارم و هر کجا که لازم باشد خودم سخن خواهم گفت. اشخاصی که ترجمه میکنند باید حرف من را ترجمه کنند.» در آغاز یک مصاحبه هم حضرت امام دوباره این را زبانی کردند که «من در اینجا سخنگوی ندارم و خود سخن خواهم گفت و مترجمین هستند که باید حرف مرا ترجمه کنند.» قطبزاده از خودش چیزهایی اضافه میکرد و امام تذکر میدادند «آنچه را که من میگویم باید ترجمه کنید.»
چند تا یادگاری را عرض کنم. یکی از یادگاریها این است که از بنگلادش و مصر و سودان و تعدادی از کشورهای اسلامی هیأتهایی به آنجا آمده بودند. این هیأتها که آمده بودند، سخنگوهای آنها در آغازِ سؤالاتی که داشتند امام را معرفی میکرد. یادم هست روزی نشسته بودیم، برادرانی از بنگلادش یک صفحه در معرفی امام مطلب نوشته بودند. من کنار او نشسته بودم. نصف این را خوانده بود که امام فرمودند «بس کنید، از مردمتان بگویید. من را به من معرفی میکنید، از مردمتان بگویید، چرا تعریف زیادی میکنید؟»
یک گروه هم از مصر آمده بودند، البته آنها کوتاهتر ولی پر محتواتر در رابطه با معرفی امام در مقدمه داشتند. امام جلوی صحبت او را هم گرفتند فرمودند «اسم من مشخص است. اسم من را که گفتید بقیه مطالب را بگویید.» امام از تعریف و مدح بسیار آزرده میشدند و خطرناک میدانستند. این یک یادگاری است.
امام(ره) گفتند که شاه باید برود
یادگاری دیگر این است که خبرنگارها وقت خواستند، به خصوص خبرنگاری از یکی از کانالهای آمریکا وقت خواست و گفت اگر وقت بدهید و برای شما زحمت نباشد، ساعت شش و نیم برای شما مستقیم پخش کنیم. حضرت امام فرمودند «من در آن وقت بیدار هستم.» حالا شش و نیم، نه آفتاب طلوع میکرد. یعنی یک ساعت و نیم به اذان صبح. شب ها هم که امام مشغول کار بودند. آن شبهایی که ما در آنجا بودیم در آن اطراف راه میرفتیم. البته من افتخار پاسداری نداشتم، رفیقدوستها و عراقی و چند نفر دیگر از برادران افتخار پاسداری داشتند. ولی ما در اطراف راه میرفتیم و امام تا دیر وقت چراغشان روشن بود و مشغول کار بود. وقتی که این خبرنگار پرسید اگر زحمت نیست، امام جواب دادند «من بیدار هستم و زحمتی نیست.» ولی خود آنها وقت را عوض کردند و در شرایط معمولی وقت گذاشتند. اتاق کوچکی در منزل روستایی نوفللوشاتو بود که سیزده تا خبرنگار و عکاس، شهید عراقی و بنده و شاید سید احمد آقا در آن به سختی جا شدیم. امام همان روبرو نشستند و به سؤالات پاسخ میدادند. خبرنگار آمریکایی سؤال کرد «آیا در حکومت اسلامی شما برای شاه محلی هست؟» امام فرمودند «شاه باید برود.» مجدداً سؤال کرد «آیا در حکومت اسلامی شما، شاه به عنوان یک شهروند میتواند زندگی کند؟» امام فرمودند «شاه باید محاکمه شود.» این صحبت مقدمه این است که آمریکاییها به شاه اطلاع میدهند ما به هیچ وجه نمیتوانیم تو را حفظ کنیم. این مصاحبه یک روز قبل از روزی که شاه از فرودگاه در حالت گریه فرار کرد انجام گرفت.
من و شهید عراقی را از هواپیمای تهران حذف کردند
در عصر روز نهم میبایست پرواز انجام میگرفت که فرودگاه را بستند. امام در عصر روز نهم فرمودند «ما به تهران میرویم.» گفتیم «آقا راه بسته است ممکن است که از مرز ایران وارد شویم ما را بزنند.» امام فرمودند «میرویم.» روز دهم هواپیما تهیه شد و امام پرسیدند «چه تعدادی؟» عدد را گفتند و گفتند که ناچار شدیم دو تا هواپیما بگیریم. امام فرمودند «یکی خوب است. تعدادی را کم کنید، یکی کافی است.» من در گوشهای در همان چمن بودم، شهید عراقی آمد گفت «فلانی!» حالت گریه هم داشت «فلانی! من و تو را از هواپیما حذف کردند.» من که نمیتوانم تحمل کنم امام سوار هواپیما بشود و من همراه او نباشم. این هواپیما، هواپیمای شهادت است و من باید همراه او باشم. متأثر بود. گفتم «من نمیدانم چه میشود؟ ولی میدانم امام قولی را که داده، قول بیاساس نیست.» پرسید «این را به چه کسی گفته؟» گفتم «به من فرموده بمانید انشاءالله با هم میرویم. من به اینکه با امام هستیم شک ندارم.» گفت «تو به این چیزها خیال خودت را خوش کن.» و رفت. یک ساعت و خردهای گذشت و شادمان آمد، گفت «امام فرمودند فهرست کسانی که توی هواپیما سوار میشوند بدهید.» فهرست را گرفتند و چندتایی را حذف کردند و من و تو را گفتهاند اینجا بنشینیم، صندلی سوم پشت سر امام. من و تو را گذاشتهاند آنجا. امام خودشان گفتهاند که اینجا باشیم.» گفتم «من به شما گفتم که امام قول داده و قول یک بنده صالح خدا این طور نیست که با واقعیت فاصله داشته باشد.»
غروب یازدهم بهمن حرکت کردیم به جانب فرودگاه. شاید تظاهراتی که در فرودگاه بود قابل پیشبینی نبود. از تمام کشورهای اروپایی آنهایی که توانسته بودند خودشان را برسانند فرودگاه، آمده بودند. یکپارچه شعار بود. به هواپیما وارد شدیم. داستان هواپیما که سالها گفته شده و بنده هم اشاره کردهام، الان هم سریع میگذرم. وارد هواپیماس 747 که شدیم، امام صندلی جلو نشسته بودند، بنده هم صندلی سوم پشت سر امام بودم. هیچ کاری هم نداشتم فقط حالات امام را نگاه میکردم، ولی شهید عراقی و آقا سید احمد آقا دو یار و مددکار و دو بازوی ایشان بودند. و شهید عراقی با اینکه جایش پیش من بود از اول تا آخر ننشست و پیوسته مشغول خدمت بود.
وقتی هواپیما وارد مرز ایران شد بر چهره کسی رنگی نبود، جز امام(ره)
مقداری از شب گذشت، خلبان آمد خدمت امام و عرض کرد اگر میل داشته باشید استراحت کنید میتوانید بر روی تخت من استراحت کنید. بعضی از کسانی در آنجا بودند گفتند «آقا مصلحت نیست نباید خطر کرد.» بعضیها هم گفتند «خود امام باید تصمیم بگیرند.» امام فرمودند «میروم.» حرکت کردند و از عاطفه خلبان استقبال کردند. تعدادی هم همراه ما حرکت کردند و فرمودند «همه سر جای خود بمانید.» آقا سید احمد آقا و آقای عراقی از پلهها ایشان را بردند به محل استراحت. به اینها فرمودند «بروید.» اینها هم آمدند بیرون. ولی مراقب بودند. شاید یک ساعت، یک ساعت و خردهای گذشت امام تشریف آوردند. وضو گرفته بودند. به تحجد نشستند. واقعاً تحجدی که برای خود ایشان یک عادت شایسته بود، اما برای همه کسانی که هوشیار بودند ممکن است ما وارد مرز شویم و ما را بزنند، وضع روحانی فوق العادهای داشت. وقتی از مرز ترکیه وارد مرز ایران شدیم، کسی در چهرهاش رنگی نبود غیر از امام.
مشغول ذکر بودند. مسئله ای در مرز اتفاق نیفتاد، غیر از اینکه یکی، دو تا هواپیمای فانتوم اطراف هواپیمای ما پرواز میکردند. دوباره این را به نسل جوانمان عرض میکنم مصداق اینکه قرآن فرموده است «الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکرالله، الا بذکرالله تطمئن القلوب» کسانی که ایمان راستین به ذات اقدس حق دارند قلبهای آنها با ذکر خدا مطمئن است. بعد میفرماید «آگاه باشید، تنها به ذکر خدا قلبها مطمئن میشود «الا بذکرالله تطمئن القلوب» با فاصله کمی خبرنگارهایی که آخر هواپیما سوار بودند آمدند برای مصاحبه، مصاحبه معروف اینجاست که یک خبرنگار از امام پرسید، شاید هم خبرنگار آمریکایی بود. پرسید شما به عنوان مقتدرترین انسان دارید وارد ایران میشوید، از این ورودتان چه احساسی دارید؟ همچنان که معروف است امام فرمودند هیچ، بعد از این خیال کرد که یا حرفش را نتوانسته است برساند یا مترجم بد ترجمه کرده است، یا ایشان متوجه نشده که سؤالش چه بوده است؟ مجدداً گفت شما در طول تاریخ ایران به عنوان مقتدرترین انسان دارید وارد ایران میشوید، از این ورود مقتدرانه چه احساسی دارید؟ وقتی که ترجمه کردند، امام فرمود «هیچی، الا اَن اُقیم حقاً و اُبطل باطلاً و آهسته فرمودند که مگر اینکه بتوانم حقی را استوار کنم و باطلی را سرنگون کنم.»
امام(ره) فرمودند که نه سازش میکنم و نه سکوت
دو تا خاطره دیگر در موضوع فرجه قانون مدنی که جلوتر اشاره کردم بگویم. شاید اوایل بهمن است که در مصاحبهای از حضرت امام پرسیدند که فرجه قانون مدنی پاریس، فرانسه تمام شده است، آیا شما سکوت میکنید که به عراق برگردید یا سازش میکنید که به ایران برگردید؟ از نسل جوان و از محققین که راجع به شخصیت حضرت امام تحقیق میکنند می خواهم که همه ابعاد وجودی امام را تحقیق کنند. ایشان میفرماید «اگر این چند روز زندگی را از این فرودگاه به آن فرودگاه پرواز کنم، نه سکوت میکنم که به عراق برگردم و نه سازش میکنم که به ایران برگردم. من به دنبال وظایف خود هستم و از وظایفم کوتاهی نمیکنم.» آن نکته ای که عرض کردم قابل دقت است، ایشان مطالعه کرده بودند، غیر از فرانسه جایی نیست که اجازه طولانی داده باشد و ایشان بتواند آنجا برود. اما قوانین مدنی همه کشورها فرصت فرجهای دارند. ایشان حتی فرضی را کرده که ممکن است 24 ساعت بیشتر وقت نداشته باشد، از این فرودگاه پرواز کند و بیست و چهار ساعت توی آن فرودگاه باشد و از آن فرودگاه پس از 24 ساعت پرواز کند به سوی فرودگاه دیگری. یعنی برای رسیدن به برنامه تنظیم شده همه ابعاد آن را محاسبه میکرد، من شاید جلوتر عرض کردم کمتر زمانی شد که ما در سال 40، 41، 42، 43 خدمت ایشان در قم یا تهران موفق شویم و بنبستهایی را خدمت ایشان عرض کنیم و ایشان دو یا سه طرح برای خروج از بنبست نداشته باشد. مثل اینکه همیشه چند طرح در آستین داشت. در رابطه با شناخت حضرت امام خیلی زوایاست که باید گشوده شود. در گشودن این زوایا باید کسانی که خود حضور داشتند همت کنند.
امام(ره) فرمودند وقتی ملت من زیر گلوله است ، من زیر سرپناه مصاحبه کنم؟
خاطره دیگری را عرض کنم در رابطه با همین مدت نوفل لوشاتو که حضرت امام سعی میفرمودند هر روز ساعت نزدیک به یازده به تعبیر امروز ما، یک ساعت به نماز از آن محیط خودشان به زیر خیمه بیایند وقتی که در اینجا سخنرانی خود را انجام میدادند بیست دقیقه، نیم ساعت سؤالات را پاسخ میدادند و بعد نماز را به جماعت میخواندند و تشریف میبردند در همان ساختمان روستایی که در قسمت جنوبی جاده قرار داشت. چمن در قسمت شمالی جاده و خیمه و درخت سیب قرار داشت. روزی که به دانشگاه حمله کردند و تعدادی در آنجا شهید شدند، حضرت امام از کلبه روستایی تشریف آوردند وسط خیابان ایستادند و شروع کردند به مصاحبه. من امام را به آن عصبانیت ندیده بودم. حضرت امام در آن جایی که ایستادند و به خبرنگارها گفتند بیایند، ژاندارمری فرانسه گفتند نمیتوانند ایشان را در آنجا محافظت کنند. به امام گفتند. امام گفتند «من کی گفتم که من را حفظ کنید؟ خدا مرا حفظ کند. من وظیفه دارم.» تعدادی از همراهان هم خدمت ایشان عرض کردند اینجا خطرناک است. ایشان فرمودند «ملت من زیر گلوله است، من به زیر سرپناه بروم و مصاحبه کنم؟» شاید تندترین مصاحبه را در همان وسط خیابان انجام دادند. اگر در آرشیوها پیدا کنید، یکی از مصاحبههای یادگاری حضرت امام است.
دیدگاه تان را بنویسید