عباس آخوندی در یادداشتی نوشت:
7 تیر و عقد و ازدواجم
روز هفت تیر 1360 در دفتر کارم در جهاد سازندگی در میدان انقلاب چون همیشه مشغول فعالیت بودم. فضا خیلی ملتهب بود. یک هفتهای بود که سازمان مجاهدین (منافقین) بر علیه جمهوری اسلامی اعلام جنگ مسلحانه کردهبود و یکی از میدانهای درگیریشان هم در میدان انقلاب بود. در همین اوضاع، روز هشت تیر هم قرار عقد ازدواجمان بود.
اعتمادآنلاین| در چند هفته گذشته چند تن از دوستان خیلی اصرار داشتند که من جلسههایی که حزب جمهوری برگزار میکند شرکت کنم. از میانِ آنان یکی شهید حسن بخشایش و دیگری شهید علیاصغر آقازمانی بودند. حسن بخشایش همکارمان در جهاد آذربایجان شرقی در تبریز بود. در خلال دیدارهایی که برای پیگیری کارها با هم داشتیم، یک دو بار توصیه و اصرار برای شرکت در جلسههای حزب را داشت. من هم به او میگفتم تو که میدانی که علیرغم حضور بهشتی در شورای مرکزی جهاد، بچهها نه تنها نظرِ خوبی نسبت به کلیّتِ حزب ندارند که عمدتا با آن مخالفند و به نوعی آن را سازمانی تمامیتخواه میدانند که فضا را بر دیگران میبندد. بار آخر او گفت حالا تو یک بار شرکت کن ببین چی میگن!
اصغر زمانی مسؤول شاخه دانشجویی حزب بود. ارزیابی ما در جهاد این بود که حزب در جذب دانشجویان شکست خورده و موفقیتی نداشتهاست. این علیرغم حضور چهرههای محبوبی در میان دانشجویان؛ همچون [آیتالله] سید علی خامنهای و مهندس موسوی در درونِ حزب بود. اصغر زمانی چندین بار به جهاد آمد و با او جلسههای متعددی داشتم. او تلاش داشت که به نحوی ارتباط حزب و جهادسازندگی برقرار شود و این موضوع را پیگیری میکرد. ولی، شدنی نبود. چون، بچهها در جهاد کاملا با این ارتباط و همکاری با حزب مخالف بودند. من هم همین نظر را داشتم. باز، این هم علیرغم حضور آقای ناطق نوری در جهاد به عنوان نماینده امام (ره) و عضو حزب جمهوری بود. البته، آقای ناطق هیچگاه یک جمله هم در این باره با ما صحبتی نکرد. شاید هم چون موضع بچهها را میدانست، نمیخواست که ارتباطش با آنان به این خاطر بههم بخورد.
به هر روی، مردد بودم که برای کنجکاوی هم شده یکبار بروم و فضا را ببینم که حدود ساعت 2 بعدازظهر خدا بیامرز مادرم زنگ زد. گفت: عباس کجایی؟ گفتم: جهاد سرِ کار هستم. گفت: تا غروب نشده بیا خونه آبجیات من اینجا منتظرت هستم. معلوم بود او میخواست برنامههای مراسم عقد را تنظیم کند. خانه خواهرم خیابان شهباز، آخر کوچه باغ شریفی بود. حدود 5 و 6 رفتم خونه خواهرم. دیدم که مادرم اونجا نشسته است. بوسش کردم و نشستم و با هم چایی خوردیم. گفت تا دیر نشده پاشو بریم میدان شکوفه برایت یک جفت کفش بخرم. گفتم مادر، کفش برای چی؟ گفت: آن بار که برای خواستگاری رفتیم، تو آبروی ما را بردی؟ این بار نمیگذارم این کار را بکنی.
آن وقتها لباس غالب ما شلوار سربازی بود. هر وقت لازم بود اورکت هم تن میکردیم. کفش هم کفش کارگری بود که کفش ملی تولید میکرد. خیلی زمخت بود و روی پنجهاش یک قطعه فلزی بود تا پنجهها را در برابر سقوط و برخورد با اجسام سخت حفاظت کند. من با همین هیات برای خواستگاری رفتهبودم و مادرم آن وقت نمیدانست که من اینجوری قرار است در مراسم شرکت کنم. وقتی از قم آمد تا برویم امامزاده قاسم، من در همین هیات بودم و دیگر وقتی برای تغییر لباس نداشتیم. به لباس دیگری هم دسترسی نداشتم. لذا، خیلی بهش بر خورده بود و تو دلش مانده بود. کلی به من غرغر کرد و بد و بیراه گفت ولی، خوب چارهی دیگری نبود. اینبار پیشاپیش چاره کار را دیده بود. یک روز پیش از مراسم میخواست مطمئن شود که همهچیز مطابق شئونات است. روز قبلش با خانواده عروس رفته بودیم یکدست کتوشلوار از خیابان انقلاب خریدهبودیم ولی، مادرم بخاطر سپرده بود که کفش نخریدهایم. لذا، باید با هم میرفتیم کفش هم میخریدیم.
ما در خانه، از مادرمان خیلی حساب میبردیم. شیر زن بود. پدرم تو هیچ کاری دخالت نمیکرد. همه چیز و همهی کارها دست مادرم بود. گفتم: مادر دست بردار. اینها من را همینجوری قبول کردهاند. حالا کتوشلوار نو دارم که میپوشم ولی چرا بریم کفش بخریم؟ تازه اونجا که قراره کفشهایمان را در بیاوریم. گفت: اون بار من رو کم حرص دادی که اینبار باز میخواهی حرصم بدی؟ همینه که میگم. خلاصه کمی مقاومت کردم. دیدم از پَسِش بر نمیآیم. گفتم: هر چی شما بگی. گفت: پس پاشو بریم. پیاده تا سهراه شکوفه ده دقیقه بیشتر راه نبود. رفتیم و یک جفت کفش قهوهای چرمی سبک خریدیم و برگشتیم.
خواهرم شام مختصری تهیه کرده بود. نماز را خواندیم و آماده شام خوردن شدیم که از دفتر جهاد به من خبر دادند که دفتر مرکزی حزب جمهوری منفجر شدهاست. پس از مدتی، فهمیدیم که ابعاد حادثه بسیار عظیم بوده و بهشتی هم شهید شدهاست. احوال آقای ناطق را پرسیدم و متوجه شدم که ایشان از قضا آن شب در جلسه حضور نداشته لیکن، برادرش عباسعلی شهید شدهاست. معلوم بود که برنامهی عقد ما بههم خوردهاست. گذاشتیم فردا شد تا رسما تاخیر در برنامه عقد را با هم توافق کنیم. بسیاری از کسانی که یادی از آنها در این یادداشت شده به رحمت ایزدی پیوستهاند، روحشان شاد. این هم حال و هوای آن روزگاران. حافظ گفت:
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گرچه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزارن یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حقگزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغکاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
عباس آخوندی
7 تیرماه 1398
دیدگاه تان را بنویسید