در «اعتمادآنلاین» ببینید:
رد پا| درسگفتار اندیشه سیاسی غرب مدرن: از ماکیاولی تا هابرماس (جلسه اول- نسخه کامل)
اندیشه سیاسی به طور عام و فلسفه سیاسی به طور خاص به یک پرسش هنجاری میپردازد: نظم سیاسی مطلوب چیست؟ بعضی از پرسشهایی که فلسفه سیاسی در میان میآورد عبارتاند از: مشروعیت نظامهای سیاسی موجود چگونه توجیه میشود؟ چه تعادل و تناسبی باید میان خیر جمعی یا خیر عمومی و حقوق فردی برقرار شود؟ چگونه مدرنیسم یا تغییرات اجتماعی را مدیریت میکنیم؟ رابطه بین سیاست و هویت فرهنگی چیست؟ در این درسگفتار مروری خواهیم داشت بر تجربه سنت جمهوریخواهی لیبرال از سده هفدهم تا آغاز سده بیست و یکم، و ارزشهای نزاعبرانگیز آن.
اعتمادآنلاین| شهاب غدیری- اندیشه سیاسی به طور عام و فلسفه سیاسی به طور خاص به یک پرسش هنجاری میپردازد: نظم سیاسی مطلوب چیست؟ بعضی از پرسشهایی که فلسفه سیاسی در میان میآورد: مشروعیت نظامهای سیاسی موجود چگونه توجیه میشود؟ چه تعادل و تناسبی باید میان خیر جمعی یا خیر عمومی و حقوق فردی برقرار شود؟ چگونه مدرنیسم یا تغییرات اجتماعی را مدیریت میکنیم؟ رابطه بین سیاست و هویت فرهنگی چیست؟ در این درسگفتار مروری خواهیم داشت بر تجربه سنت جمهوریخواهی لیبرال از سده هفدهم تا آغاز سده بیست و یکم، و ارزشهای نزاعبرانگیز آن.
بخش نخست:
فلسفه سیاسی چیست؟
فلسفه سیاسی بخشی از فلسفه است که بیشترین آثار و نمودها را در جهان واقعی دارد. ما از ایدهها یا شعارها یا قسمتی از نظریات کلاسیک سیاسی استفاده میکنیم بدون آنکه به واقع دلالتها و نتایج آنها را درک کنیم و یا اطلاعی از آثار این ایدهها در گذشته داشته باشیم. همه ما از فلسفه سیاسی استفاده میکنیم، اما پرسش اینجاست: آیا آن را خوب استفاده میکنیم یا بد؟ آیا میدانیم ایدههای خودمان به چه معناست؟
هدف ما در این درسگفتار فهم این ایدهها، ریشههایشان، و استدلالهای له یا علیه آنهاست تا بتوانیم هنگام تصمیمگیری با آگاهی بیشتر و دقیقتری عمل کنیم، چه با این اندیشهها موافق باشیم چه نباشیم.
دو مشکل کلی در فلسفه سیاسی وجود دارد:
نخست، اندیشه سیاسی خاصیت تاریخی دارد و عمیقاً با حیات اجتماعی انسانها پیوند خورده است. به نظر میرسد ایدههای سیاسی به قدری متنوعاند که امکان فهم مشخص و واحدی از آنها وجود ندارد. طبیعت سیاست ایجاب میکند که مواضع سیاسی جدید همواره تولید شوند. میتوانیم این ویژگی را فرضیه پیوستار سیاسی بنامیم؛ بدین معنا که بین هر دو موضع یا نظریه سیاسی، موضع سومی اختراع یا جعل میشود. وانگهی، معنای واژگان کلیدی نظیر لیبرال، دموکراتیک، راست، چپ و... با توجه به مواضع سیاسی مختلف، تفاوت میکند.
دوم، فلسفه سیاسی توجیه دیدگاههای متفاوت سیاسی را کاوش میکند. در این درسگفتار با استدلالهای موافق و مخالف دولت رفاهی، کمونیسم، فاشیسم، جنگ و صلح آشنا میشویم. هدف ما فهم این موضوع است که چرا مردم به این دیدگاهها باور داشتهاند یا دارند. چنانکه میدانید، مباحث سیاسی مجادلات زیادی را برمیانگیزند، اما وظیفه فلاسفه سیاسی بررسی استدلالهایی است که پشت این دیدگاههای سیاسی نهفتهاند.
تعاریف زیادی از فلسفه سیاسی وجود دارد، با این حال میتوانیم برای شروع از این تعریف استفاده کنیم: فلسفه عامترین شکل پرسش است؛ یعنی تلاش برای اینکه بگوید چه چیزی درست است و چرا. و سیاسی امری است که به تصمیمسازی اجتماعی یا تصمیمگیری برای عموم اتباع یا شهروندان مربوط میشود. بنابراین، فلسفه سیاسی اندیشه درباره تصمیمگیری اجتماعی است، اما نه اندیشه توصیفی بلکه هنجاری.
با این توضیحات میتوان گفت هدف علم سیاست یا به عبارت متداول، علوم سیاسی توصیف سیستمهای سیاسی مختلف و واقعیتهاست. اما در مقابل، فلسفه سیاسی ادعاهای هنجاری میکند؛ بهترین نظام سیاسی چیست؟ بالاترین خیر جامعه سیاسی چیست؟ عدالت چیست؟ چگونه باید کنار هم زندگی کنیم؟
بخش دوم:
تعریف مفاهیم دموکراتیک
طی این جلسات به کاوش گونههای زیادی از اندیشه سیاسی غرب مینشینیم، اما تمرکز اصلی بحث شکل مدرن و نوآیینی از جامعه باز، برابر و خودمختار است که بسیاری از مردم به نام دموکراسی آن را میشناسند.
دموکراسیهای مدرن به شکل جمهوری اداره میشوند. اصطلاح جمهوریخواهی در مقابل سلطنتطلبی، یعنی حکومت افرادی خاص و اندک، مطرح شد که قدرت سیاسی بدون واسطه به آنها اعطا شده بود. جمهوری، به لحاظ تاریخی، جامعهای است که در آن اقتدار سیاسی حکومت از مردم نشأت میگیرد و نه پادشاه یا ملکه.
ملزومات حکومت جمهوری
یکی از اساسیترین شروط جمهوری حاکمیت عمومی است. حاکمیت عمومی یعنی مردم حاکماند. در اینجا مقصود از مردم یعنی شهروندان. ممکن است بسیاری از ساکنان یک کشور به عنوان شهروند شناخته نشوند؛ شهروند فردی است که اختیارات، حقوق و قدرت سیاسی دارد.
باید به خاطر داشت که میتوان منشاء اقتدار و مشروعیت سیاسی را مردم تلقی کرد، هرچند کارگزاری که از این قدرت مشروع استفاده میکند- یعنی حکومت- از گروه بسیار کوچکی از افراد تشکیل شده باشد.
جمهوریها به دو شکل متفاوت ظاهر شدهاند: باستانی و مدرن. شکل باستانی جمهوری یکی از مهمترین مسائل اندیشمندان سدههای 17 و 18 بود که در رد قدرت و مشروعیت نظام سلطنت به دنبال مدلی از جمهوریخواهی بودند.
تفاوت جمهوری و دموکراسی
به نظر میرسد دموکراسی و جمهوری یک معنا دارند، اما متفاوتاند. واژه دموکراسی در لغت یعنی «حکومت مردم». اما با توجه به اینکه مردم اختلاف نظرهای زیادی دارند، چگونه میتوانند حکومت کنند؟
دموکراسی در عمل یعنی حکومت اکثریت، یا حکومت اکثریت شهروندان یک جمهوری. بنابراین، هر جمهوری از بدنهای دموکراتیک ساخته شده است که برای حکومت (government- گروه حاکمان) رأی میدهند.
اما جمهوریها میتوانند محدودیتهای متنوعی روی دموکراسی یا قدرت اکثریت اعمال کنند. نخست، ممکن است اکثریت نمایندگانی را برگزینند که به جای خودشان قانون تصویب کنند.
دوم، ممکن است قانون اساسی- مکتوب یا نامکتوبی- وجود داشته باشد که به دنبال محدود کردن حکومت (از جمله مجلس، کنگره یا پارلمان) باشد.
سوم، ممکن است برای حفظ حقوق فردی ضمانتهایی وجود داشته باشد تا اکثریت نتوانند هر کاری با اقلیتها انجام دهند. هر سه مورد ذکرشده شروطی غیردموکراتیک است.
از این رو، جمهوری اصطلاحی جامعتر برای نظامی است که مردم حکومت میکنند، این نظام باید با رأی اکثریت و دموکراتیک شهروندان انتخاب شده باشد، اما ممکن است شامل ساختارهای غیردموکراتیک نیز باشد. اصطلاح دموکراسی به قدرت برابر و مستقیم اکثریت مردم اشاره میکند، قدرتی که نظام جمهوری معمولاً آن را محدود میکند.
تعارضات ذاتی جمهوری و دموکراسی
الف. جمهوری و لیبرالیسم
گاهی، نظامی را جمهوری لیبرال مینامیم که این، مساله را پیچیدهتر میکند. لیبرالیسم به طور کلاسیک به جمهوریای اشاره میکند که آزادیهای فردی و اقتصاد مبتنی بر بازار در آن درجه بالایی دارد. لیبرالیسم کلاسیک به طور کلی شامل حدودی روی قدرت حکومت و روی توانایی اکثریت برای محدود کردن آزادیهای فردی است. از این روست که لیبرالیسم و دموکراسی دارای تعارضاتی ذاتی هستند: دموکراسی میخواهد تمام قدرت را به مردم بدهد، و لیبرالیسم میخواهد مقدار این قدرت را محدود کند.
یکی از راههای تضمین آزادیهای فردی اعتقاد به حقوق طبیعی است، اصطلاحی که به عنوان مثال در مقدمه اعلامیه استقلال آمریکا از آن استفاده شده است.
عدهای معتقدند حقوق طبیعی از جانب خداوند به انسانها داده میشود و این حقوق محصول توافق انسانها نیست. اما این شیوه تنها راه تضمین آزادیهای فردی محسوب نمیشود.
جرمی بنتام، فیلسوف فایدهگرا و مصلح اجتماعی، معتقد بود حقوق طبیعی یاوه است، و حقوق طبیعی فسخناپذیر «یاوهای بزرگ» است. جان استوارت میل، که مشهورترین رساله در دفاع از آزادی فردی را نوشت، هیچ اعتقادی به حقوق «طبیعی» نداشت.
ب. جمهوری و برابری
مساوات یا برابری به چه معناست؟ جمهوریهای مدرن به لحاظ تاریخی مساواتگرا بودهاند، اما برابری اشکال متعددی دارد: قدرت سیاسی برابر، برابری در مقابل قانون، برابری فرصتها، و برابری داراییها یا برابری ثروت. تمام این موارد با یکدیگر متفاوتاند.
به درستی میتوان ادعا کرد بین آزادی و برابری آرمانی تناقض وجود دارد، اما پرسش واقعی اینجاست: چه نوعی از برابری شرط ضروری و در عین حال سازگار با آزادی است؟
با این توضیحات به یکی از مناقشهبرانگیزترین مسائل اندیشه سیاسی میرسیم: مساله عدالت توزیعی؛ اینکه چه نوعی از توزیع ثروت میان شهروندان عادلانه است؟
بخش سوم:
تعارض سیاست و اخلاق
سیاست رابطه پیچیدهای با اخلاق دارد که فی نفسه مجادلهبرانگیز است.
بسیاری از فیلسوفان سیاسی متأخر فلسفه سیاسی خود را بر اساس نوعی اخلاقیات بنا میکنند، اما دیگران ادعا میکنند سیاست ذاتاً غیراخلاقی یا فاقد وجه اخلاقی است؛ یعنی گاهی کار درست در سیاست به لحاظ اخلاقی اشتباه است. عدهای دیگر نسبت به وجود هرگونه سیاست یا اصل اخلاقی «درست» که عینی و جهانشمول باشد دچار تردید میشوند زیرا اعتبار آنها را نسبی و وابسته به جامعه و فرهنگ تلقی میکنند.
واقعگرایی اخلاقی در مقابل نسبیگرایی اخلاقی
این مساله را تضاد بین واقعگرایی اخلاقی در مقابل نسبیگرایی اخلاقی مینامیم: واقعگرایی اخلاقی به این معناست که اخلاقی بودن یا غیراخلاقی بودن اعمال وضعیتی عینی دارد که برای ما قابل شناخت است. نسبیگرایی اخلاقی معتقد است خیر و شر نسبت به فرد یا جامعه فرد قضاوتکننده معین میشود؛ بنابراین یک رویداد یا عمل ممکن است برای شخص «الف» خیر، اما برای «ب» شر باشد.
نسبیگرایی به بیان کلی یعنی چیزی که وابسته به چیز دیگر است. نسبیگرایی در فلسفه یعنی حقیقت، خیر اخلاقی، یا صداقت سیاسی یک اظهارنظر یا عمل افراد به چیزی غیر از موضوع اصلی، و معمولاً به کسانی که اظهارنظر میکنند، مربوط است.
اگر فکر میکنید حقیقت با قراردادهای اجتماعی معین میشود، در این صورت باید باور کنید هنگامی که مردم گمان میکردند خورشید به دور زمین میگردد، این اتفاق واقعاً برای آنها رخ میداد؛ حقیقت نسبت به باورهای جامعه معین میشود.
همچنین عدهای ممکن است ادعا کنند، اگرچه حقیقت درباره واقعیتهای بیرونی نسبی نیست، بعضی از احکام ارزشی، مانند احکام اخلاقی، نسبی است.
این اظهارنظر که «هیچ کسی یا جامعهای نمیتواند محدودیتهای اخلاقی خود را به دیگری تحمیل کند» نه نسبیگرایی بلکه واقعگرایی است. این حکم اخلاقی اصرار میکند که تساهل قاعدهای جهانشمول است، چه مردم به آن اعتقاد داشته باشند چه نداشته باشند؛ اما نسبیگرایان چنین ادعا میکنند: «درستی یا نادرستی تحمیل ارزشهای جامعه شما به دیگران به ارزشهای جامعهتان بستگی دارد؛ اگر جامعه شما گمان میکند درست است، پس برای شما درست است.»
اغلب فلاسفهای که در این جلسات بررسی میکنیم به لحاظ اخلاقی و سیاسی، نه نسبیگرا، که واقعگرا هستند؛ یعنی بر این پندارند که شیوهها، اصول یا مجموعه نهادهایی وجود دارند که تمام انسانها ملزم به پیروی از آنها هستند: «شیوهای درست» برای حکمرانی.
دورههای اندیشه سیاسی غرب مدرن
داستان اندیشه سیاسی غرب مدرن را به بهترین شکل میتوان در ظهور جمهوریخواهی لیبرال و رقبای آن مشاهده کرد. این تاریخ به سه دوره تقسیم میشود: شکلگیری و ظهور، چالشهای بزرگ، و پیروزی و دردهای فزاینده که شامل عصر حاضر میشود.
دوره شکلگیری از سده 16 تا 19 به طول انجامید. دورهای که با نیکولو ماکیاولی آغاز و سپس از رهگذر نظریههای قرارداد اجتماعی به انقلابهای آمریکا و فرانسه، رشد سرمایهداری، ملیگرایی، سوسیالیسم، و اندیشههای ترقیخواهانه ختم شد.
بزرگترین چالشهای جمهوریخواهی لیبرال طی سالهای 1914 تا 1945 رقم خورد؛ در این دوره دو جنگ جهانی، رکود بزرگ، و چالشهایی نظیر کمونیسم، نازیسم و فاشیسم به وقوع پیوست.
سرانجام کشورهای دارای نظام جمهوری لیبرال از 1945 تا امروز درجه بالایی از موفقیت اقتصادی را تجربه کردند و به بالغترین شکل خود رسیدند. اما مقصود از موفقیت آنها چیره شدن بر چالشهایی نظیر عدالت توزیعی، تعیین حد آزادیهای شخصی، تغییر اخلاقیات جنگ و... است.
ارزشهای جمهوری مدرن
سازمانی که جمهوری نامیده میشود بر پایه چندین ارزش و اصل متعارض بنا شده است. ما برای نظریات سیاسی جمهوری مدرن میتوانیم دستکم پنج ارزش بنیادین قائل شویم: 1. خودمختاری مردمی به دست انجمن یا گروه سیاسی، 2. آزادی فرد از مداخله حکومت و جامعه، 3. برابری، 4. حفظ هویت اجتماعی یا ملی و 5. مدرنیزاسیون اقتصادی و مادی.
تمام این ارزشها مهم اما در عین حال متعارضاند، و اگر دائم بر یکی از این ارزشها اصرار کنیم یا یکی را به دیگری ترجیح دهیم، به الگویهای سیاسی انحصاریتر نزدیک خواهیم شد.
همچنین درست است که طبیعت سیستم سیاسی ما به مدرنیسم اجتماعی، اقتصادی و تکنولوژیک وابسته است. هر یک از اینها همواره در حال تغییرند. تمام مباحث سیاسی در دوران مدرن در جوامعی مطرح میشود که تغییرات بیسابقهای در آنها رقم میخورد. در نتیجه، اگر به بعضی از ویژگیهای جامعه معاصر توجه کافی نشود، این احتمال میرود که موضوع کنترل یا تغییر سیاسی قرار نگیرند.
***
برای مطالعه بیشتر
تاریخ اندیشه سیاسی غرب (جلد دوم)، جان مکللند، ترجمه جهانگیر معینی علمداری، نشر نی.
پرسشهایی برای تأمل بیشتر:
1. سیاست چیست و این واژه در مقابل جامعه، فرهنگ، اقتصاد یا مذهب چه نسبتی دارد؟
2. آیا سیاست صرفاً وسیلهای برای رسیدن به خیرهای متعدد است (و بنابر این جامعهای که همه چیزش درست باشد به هیچ سیاستی نیاز نخواهد داشت)، یا فعالیتی است که فی نفسه خوب است و به وجود انسانها معنا میبخشد؟
منبع: درسگفتار پروفسور لارنس کهون، استاد دانشگاه Hole Cross
دیدگاه تان را بنویسید