بزرگترین نگرانی مرد همسرکش در یک قدمی چوبه دار
متهم این ایام در زندان روزها را برای سرنوشتی نامعلوم میشمارد و نمیداند چه سرنوشتی در انتظارش است. روزی که کنار همسر دومش پای سفره عقد نشست، نمیدانست پایان سرنوشت این عروسی شوم است؛ سرنوشتی به رنگ خون و سکانس پایانی، چوبه دار.
بهرام، مویی سفید کرده و ۶۲ ساله است. در زندگیاش آنقدر فراز و فرود داشته که باعث شده دست به قتل همسر دوم خود بزند. مهر قاتل شدن بر پیشانیاش حک شده است. ابراز پشیمانی در چهرهاش نیست و آن را به زبان نمیآورد. تنها جملهای که بارها بر زبان میآورد، این است که پسر پنج سالهاش کجاست؟ نگران حال و آینده اوست.
به گزارش تپش جام جم متهم این ایام در زندان روزها را برای سرنوشتی نامعلوم میشمارد و نمیداند چه سرنوشتی در انتظارش است. روزی که کنار همسر دومش پای سفره عقد نشست، نمیدانست پایان سرنوشت این عروسی شوم است؛ سرنوشتی به رنگ خون و سکانس پایانی، چوبه دار. در این روزها وقتی به گذشته نگاه میکند، مقتول را مقصر این اتفاقات میبیند و به همین علت عذاب وجدان ندارد. دو دخترش سر و سامان گرفتهاند اما پسرش بیمادر و پدر، سرنوشت تلخی پیشرو دارد و نگران اوست. تنها امیدش برای زندگی، بودن در کنار پسرش است.
*چند بار ازدواج کردی؟
دو بار. با همسر اولم مشکلی نداشتم و حتی عاشق او بودم. حاصل ازدواجمان دو دختر بود که هر دو ازدواج کرده بودند. شش سال قبل یکی از دوستانم زیر پایم نشست که بهتر است همسر دوم بگیرم تا پسردار شوم. من هم قبول کردم. همسر دومم از آشناهای او بود و ما را با هم آشنا کرد و بدون اینکه همسر اولم بداند با او ازدواج کردم و صاحب پسری شدم که اکنون پنج ساله است. چند ماه بعد از ازدواجم، همسر اول و دخترانم متوجه ازدواج دومم شدند. چون کار از کار گذشته بود، مخالفتی نکردند.
*سابقه داری؟
نه. اولینبار است دستگیر میشوم.
*معتادی؟
بله. پدرم معتاد بود و همین باعث شد که من از ۱۸ سالگی معتاد شوم. از تریاک، هروئین و گل گرفته تا شیشه را مصرف کردم. چند بار ترک کردم اما دوباره مصرف مواد را شروع کردم.
* دلیل اختلافت با مقتول چه بود؟
اوایل اختلاف آنچنانی نداشتیم و حتی آمدن پسرمان به زندگیمان شادی بیشتری داده بود اما از دو سال قبل اخلاق و رفتارش بد شد و سر ناسازگاری گذاشت. حتی قهر کرد. بچه را برداشت و نزد خانوادهاش رفت. او ۱۸ سال از من کوچکتر بود. انگار موقع ازدواج این موضوع را نمیدانست و حالا همین شده بود سوهان روحش. هرازگاهی بچه را میآورد تا من ملاقات کنم. بعد از چند ماه هم به دادگاه خانواده رفت و مهریه ۱۱۰ سکهایاش را به اجرا گذاشت. علاوه بر آن پژوام را بابت بخشی از مهریهاش برداشت. قاضی دادگاه با بررسی وضعیت زندگیام رای داد که هر هشت ماه در میان یک سکه بابت بقیه مهریه به همسر دومم بپردازم.
* بعد چه شد؟
دامنه این اختلافها ادامه داشت و او دیگر نمیخواست با من زندگی کند. قتل او یکدفعهای و از روی عصبانیتم رخ داد. یک شب قبل از قتل، او با پسرم به خانهام آمد. خوابیده بودم. آنقدر در زد تا در را باز کردم. خواستم برود و فقط بچه را نزدم بگذارد که قبول نکرد و به اجبار پا به خانهام گذاشت. او و پسرم شب را در خانهام ماندند. دوباره با هم درگیر شدیم.
* چرا؟
چون میخواست حرف خودش باشد؛ به حرفهایم توجهی نمیکرد و انگار ما با علاقه زندگی مشترک را شروع نکرده بودیم. دلم برای سرنوشت بچهام میسوخت که در میان دوراهی رفتارهای ما مانده بود. او هم نمیتوانست این شرایط را تحمل کند و مدام میگفت بابا چرا من را به خانهمان نمیآوری و گریه میکرد. به پسرم قول دادم مشکلات را حل کنم تا همیشه پیشم بماند اما اختلافهایم با همسرم تمام نمیشد.
*چرا قتل؟
آن روز از خواب بیدار شدم، میخواستم بروم برای صبحانه نان بخرم که بنای ناسازگاریاش دوباره شروع شد. مدام میگفت نان تازه نمیخورد و من هم حق ندارم نان تازه بخرم و بخورم. مدام میگفت برو از یخچال شیرینی بردار و به جای نان تازه بخور. شروع کرد به بگومگو کردن با من. این دعواها ادامه پیدا کرد که عصبانی شد و همه چیز را بههم ریخت. عصبانی شدم و نمیتوانستم کوتاه بیایم. انگار خون به مغزم نمیرسید. قاطی کرده بودم و اعصاب و روانم بههم ریخته بود. فقط میخواستم خشمم را بر سر او هوار کنم و جانش را بگیرم. همسرم در آشپزخانه بود که دسته هاونگ را برداشته و ضربهای به سرش زدم. سرش شکست و خون آمد. ترسیده بود و با همان حال زخمی از دستم فرار کرد و سمت سرویس بهداشتی رفت. انگار به هیچ چیز جز کشتن او در آن لحظه فکر نمیکردم. دنبالش رفتم اما یادم نمیآید با دستانم خفهاش کردم یا با روسری.
*پسرت شاهد قتل بود؟
بله. او صحنه به صحنه این درگیری و نحوه قتل مادرش را دید. شوکه شده و نمیتوانست حرفی بزند.
*بعد از قتل کجا رفتی؟
وقتی به خودم آمدم، تازه فهمیدم چه کردم و او مرده. دسته هاونگ را در چاه سرویس بهداشتی انداختم. پسرم جیغ میزد. همسایهها با صدای فریادش وارد خانهام شدند و او را دیدند. آرامش که کردند، فهمیدند ماجرا از چه قرار است. لباسهایم خونآلود بود. قدرت فرار نداشتم و همانجا ماندم. همسایهها به پلیس زنگ زده و ماموران آمدند و من بازداشت شدم.
*حرف آخر؟
از قتل همسر دومم ناراحت و پشیمان نیستم. اگر اعدامم کنید، باکی ندارم اما دلم برای پسرم میسوزد. نگرانم بعد از من، سرنوشت درستی نداشته باشد و بدبخت شود. شنیدم مادر همسرم چند روز پیش سکته کرده و فوت شده و پدر مقتول هم در غم مرگ همسر و دخترش رمقی برایش نمانده و در بیمارستان تحتنظر است. دلم فقط برای پسرم تنگ شده است.
دیدگاه تان را بنویسید