عاشق زنم بود اما او را کشتم
باورم نمیشود که من ۲۰ضربه چاقو به همسرم زده باشم. در این سالها بارها و بارها گزارش پزشکی قانونی را خواندهام و هر بار در بهت و ناباوری فرو میروم. چطور ممکن است من به زنی که عاشقش بودم ۲۰ضربه چاقو زده باشم؟
زندگی کردن در زندان از او یک آدم آهنی میسازد. زمانی که ۱۸نوروز را در حبس به سیزده بدر میرساند، زمانی که فوت کردن شمع شش، هفت ، هشت و بعدی و بعدترها را روی کیک تولد تنها پسرش نمیبیند؛حتی زمانی که نمیتواند در مراسم فوت مادرش ضجه بزند و زمانی که دادگاه برای او شرط میگذارد که با قید میتواند رنگ آزادی را ببیند؛ در همه این لحظهها و سالها و ثانیههاست که روح شادابی و رنگ زندگی کمکم در او رنگ میبازد و حالا عقیده دارد که زندگی در زندان از او یک آدم آهنی ساخته است. اما آخر صحبتهایش حرف از صداقت میزند و با خودم فکر میکنم که بارقه انسانیت حتی در یک آدم آهنی هم میتواند زنده باشد. آدم آهنی که متهم است به قتل! قتل همسرش؛ زنی که عاشقش بود! آن هم با وارد کردن ۲۰ ضربه چاقو.
به گزارش جام جمفرهاد هر بار کلمه قتل را از زبان من میشنود نگاهش را میدزدد. گویی تداعی این کلمه برای او سخت است و دلش میخواهد انکارش کند. یا شاید دلش میخواهد همه فراموش کنند که مهر چنین اتهامی روی پیشانیاش جا خوش کرده است. گفتوگو با او را از زندگیاش در زندان آغاز میکنم تا برسیم به اتهام قتل همسر.
*هجده سال زندگی کردن در زندان چه شکلی دارد؟
دیروز از خواب بیدار شدم و تا ظهر کمی در کارگاه کار کردم. بعد ناهار خوردم و کمی خوابیدم. بعد هم هواخوری و تماشای تلویزیون و خواب. این را شنیدید؛ کپیاش کنید روی دو روز قبل و پارسال و فردا و سال بعد! اینجا همه روزها یک شکل است!
* کسی به ملاقاتت میآید؟
وقتی به زندان افتادم خواهرانم هر هفته میآمدند، بعد شد ماهی یک بار، بعد سالی یک بار! الان هم دیگر کسی نمیآید. فقط شاید گاهی پسرم برای دیدنم بیاید. آن هم در نهایت سالی یک بار.
* پسرت چند سال دارد؟
۲۳ ساله است. در این سالها با خالهها و داییهایش زندگی میکرد که آنها هم از من متنفرند. شاید تنفر آنها روی ذهنش اثر گذاشته باشد. شاید هم درگیر کار است و وقت ندارد به من سر بزند؛ خودش اینطور میگوید.
* از اینکه به شما سر نمیزنند دلگیر هستید؟
مگر من حق دلگیر شدن هم دارم؟ آن هم از فرزندی که مادرش را کشتم. او سالها با افرادی زندگی کرد که خواستار قصاص و مرگ من بودند. مسلما همین که احترامم را نگه میدارد باید خدا را شکر کنم.
* پسرتان هم یکی از اولیای دم مادرش بود. او هم تقاضای قصاص داشت؟
نه او از قصاص گذشت کرد. یکی از دلایلی که اجرای حکم را برای خواهر و برادرهای همسرم دچار مشکل کرد همین بود. آنها باید سهم دیه پسرم را میدادند و باید تفاضل دیه را هم پرداخت میکردند. اما توان پرداخت نداشتند و پرونده بلاتکلیف ماند. من از دادگاه تقاضای تعیین تکلیف کردم و رای دادگاه این بود که با تودیع وثیقه آزاد شوم تا بتوانم رضایت اولیای دم را جلب کنم اما هیچ کس برای من وثیقه تامین نکرد.
* خودت هم ملک یا اموالی نداشتی که بتوانی به عنوان وثیقه معرفی کنی؟
قبل از دستگیری در یک موبایل فروشی کار میکردم. آن وقتها موبایل تازه به بازار آمده بود. یک خانه استیجاری داشتیم و از پس خرج و مخارج زندگی برمیآمدم اما اندوختهای نداشتم. با این حال زندگیام را دوست داشتم. من با میترا خیلی خوشبخت بودم و عاشقانه دوستش داشتم. همه به ما میگفتند دو پرنده عاشق هستید! زندگیمان را با عشق شروع کرده بودیم.
* پس چه شد که کار به چنین جنایت فجیعی رسید؟
مدتی بود که اختلافات ما زیاد شده بود. دعواهای زن و شوهری به لجبازی و کینه تبدیل شده بودند. چند بار میترا وسایلش را جمع کرد و دست پسرم را گرفت و به خانه خواهرش رفت. من از این کار او خیلی ناراحت میشدم. دوست نداشتم از اختلافات ما باخبر شوند. پسرم آن زمان فقط ۵ سال داشت و من دلم برای او تنگ میشد. به میترا میگفتم چرا بیاجازه بچه را میبری سر سفره شوهر خواهرت مینشانی؟ بعد حس میکردم میترا که میداند من از این موضوع ناراحت میشوم، برای اینکه موقع دلخوری، مرا بیشتر ناراحت کند این کار را تکرار میکرد.
* شب حادثه هم باز میخواست همین کار را تکرار کند؟
آن شب، شب یلدا بود. میترا خانوادهاش را به خانهمان دعوت کرده بود تا دور هم خوش باشیم. به خاطر خرید برای مهمانی باز هم بحثمان شد. وقتی بحث بالا گرفت میترا دست پسرمان را گرفت و کشید و میخواست باز هم او را با خود ببرد. کفرم بالا آمده بود و با او درگیر شدم. نمیدانم چه شد که چاقو را برداشتم. فقط میخواستم کاری کنم که او از خانه بیرون نرود.
* و این اتفاق جلوی چشمان پسرتان افتاد؟
سالهاست به این موضوع فکر می کنم که پسرم در عالم کودکی این صحنه را دید یا نه؟! چون وقتی میترا میخواست او را ببرد و من دستش را کشیدم، او را داخل اتاق بردم. یک لحظه نگاه کردم و دیدم روی تخت رفت و از ترس سر و صدای ما پتو را روی سرش کشید و گریه میکرد. من در را بستم و با میترا در آشپرخانه درگیر شدم. بعد از درگیری با پسرم از خانه بیرون رفتم. در خیابان راه میرفتم و وحشت زده گریه میکردم. وقتی برگشتم میترا غرق خون روی زمین بود. خودم به پلیس و به خواهرم زنگ زدم. باورم نمیشود که من ۲۰ضربه چاقو به همسرم زده باشم. در این سالها بارها و بارها گزارش پزشکی قانونی را خواندهام و هر بار در بهت و ناباوری فرو میروم. چطور ممکن است من به زنی که عاشقش بودم ۲۰ضربه چاقو زده باشم؟
* به آزادی فکر میکنی؟
با اینکه کسی بیرون از اینجا منتظرم نیست و بعد از آزادی باز هم تنها هستم اما یک زندانی مگر کاری جز فکر کردن به آزادی دارد؟
دیدگاه تان را بنویسید