عشق پوشالی به مرد هوسران زندگی دختر جوان را تباه کرد
دختری که فریب پیامکهای عاشقانه مردی هوسران را خورده و از خانه فرار کرده بود، حالا میگوید پشیمان است.
تا گوشیام را گرفت و پیامهایم را دید با کمربندش به جانم افتاد، چنان سرم را به دیوار کوبید که نفهمیدم چطور خوابم برد یا بیهوش شدم. وقتی بیدار شدم صبح شده بود، جای کمربند روی دستها و بدنم مانده بود و صورتم کبود بود. به سختی مانتوام را پوشیدم و کولهام را برداشتم و از پنجره اتاق فرار کردم، فرار کردم تا به رؤیاهایم برسم.
به گزارش روزنامه ایران، از وقتی فهمیدم وجود دارم از تفاوتهایی که پدر و مادرم بین من و برادرانم میگذاشتند خسته شده بودم، تمام امکانات برای آنها بود و در عوض هر محدودیتی که فکر کنید مختص من بود. در خانهای به دنیا آمده بودم که فرزند پسر برایشان مهم بود، هیچ وقت دست نوازشگری روی سرم نبود؛ هر روز که بزرگتر میشدم تنهاییهایم هم با من قد میکشید. با ساناز از مدرسه میآمدیم که پسر جوانی که ترک موتور بود دنبال ما افتاد، من زیرچشمی پسر جوان را نگاه میکردم و از همان نگاه اول دلباخته او شدم. آن روز گذشت، چند روز بعد که برای گرفتن جزوه سراغ ساناز رفته بودم موقع برگشت به خانه سر کوچهمان با همان پسر موتورسوار که جوان قد بلند چشم آبی بود، چشم تو چشم شدم؛ شمارهاش را داد و من بدون اینکه فکری کنم شماره را گرفتم و خیلی زود به خانهمان که انتهای کوچه بود رفتم.
در را باز کردم و وارد حیاط شدم و خیلی سریع در را بستم و روی پله نشستم، صدای ضربان قلبم را میشنیدم تند تند میتپید. ناگهان مادرم که توی زیرزمین بود وارد حیاط شد تا مرا دید، پرسید چه اتفاقی افتاده که خودم را جمع کردم و کاغذی را که دستم بود داخل جیب مانتوام گذاشتم.
رفتم داخل اتاق کاغذ مچاله شده را که با عرق دستم خیس شده بود درآوردم و شماره را روی دفتر ریاضیام نوشتم.
میخواستم پیامک بدهم اما به رفتارهای پدرم فکر کردم، من حق نداشتم با گوشی در خانه بچرخم. در حالی که برادرانم هر کدام جدا گوشی داشتند و تازه در این مدت هم فقط، به خاطر کرونا و برگزاری آنلاین کلاسها بود که حق داشتم چند ساعتی با گوشی مادرم وارد کلاس شوم.
گوشی مادرم دستم بود، دستم میلرزید؛ در صفحه پیام مدام تایپ میکردم و بعد پاک میکردم تا اینکه دل به دریا زدم و پیامک را به سیامک فرستادم.
او خیلی سریع جواب داد و از همان پیامک بود که با سیامک آشنا شدم که کاش هیچ وقت این کار را نمیکردم.
پدرم آدم نرمالی نبود، بیشتر شبهایی که وارد خانه میشد مست بود برای همین مادرم مرا زودتر میخواباند تا پدرم به من گیر ندهد...
چند روزی گذشت، یک شب که فرصت پیدا کرده بودم و گوشی در اختیارم بود ناگهان مادرم زودتر از شبهای قبل به خانه آمد، وقتی در اتاقم را یهویی باز کرد و مرا با گوشی دید گوشی را گرفت و با خواندن پیامهای من و سیامک همه چیز لو رفت.
پدرم کمربند را درآورد و بدنم را سیاه و کبود کرد و سرم را به دیوار کوبید. روزی که بیهوش شدم و وقتی بیدار شدم صبح شده بود، با هر زحمتی بود مانتوام را پوشیدم و با کوله سرمهای رنگی که داشتم از پنجره اتاقم که به کوچه راه داشت فرار کردم.
آن لحظه فرار میکردم تا به آرزوهایی که در ذهنم بافته بودم برسم، نمیدانستم با این فرار سرنوشت خودم را تباه خواهم کرد.
به بقالی محل رفتم و از همان جا به سیامک زنگ زدم و با او در یکی از پارکهای محل قرار گذاشتم، تازه رابطهمان شروع شده بود که متوجه شدم سیامک همسر و فرزند دارد.
به خانه بازگشتم اما پدر و مادرم دیگر توجهی به من نداشتند و شرایط بدتر از قبل شده بود، اما من دلباخته سیامک شده بودم.
آنقدر گرم محبتهایش شده بودم که عقل از سرم پریده بود، بچه دوم سیامک که به دنیا آمد همسرش متوجه خیانت او شد تا اینکه آنها به صورت توافقی از هم جدا شدند.
با جدا شدن سیامک از همسرش قند در دلم آب شد، فکر میکردم دیگر هیچ مانعی برای ازدواج من با او نیست. چند روز بعد که به خانه مجردی سیامک رفتم، دیدم زن جوانی داخل خانه است، وقتی اعتراض کردم سیامک گفت به من ربطی ندارد و میخواهد با آن زن ازدواج کند.
من با این جمله بود که تازه علت سختگیریهای پدر و مادرم را فهمیدم، تازه فهمیدم که در این مدت سیامک فقط به دنبال سوءاستفاده غیراخلاقی از من بوده و هیچ عشق و علاقهای در کار نبوده است. وقتی بیشتر فکر میکنم متوجه میشوم که اگر سیامک مرد خوبی بود همسرش و فرزندانش را رها نمیکرد تا با من دوست شود؛ من چقدر احمقانه رفتار کردم.
با این فکرها بود که به خانه برگشتم و در کنج اتاق به خودکشی فکر میکردم؛ من به خودم، به مدرسه، به مادرم و حتی زن سیامک بدی کردم....
و حالا امروز پشت میز شما نشسته ام تا مرا از این باتلاق نجات دهید.
دیدگاه تان را بنویسید