خاطرهنگاری غلامرضا امامی از دکتر علی شریعتی:
لبخند تلخِ شریعتی به کتابفروشی کیلویی/ آرزوی دیداری که برآورده شد
غلامرضا امامی، نویسنده و مترجم، گفت: دکتر در حین ورق زدن دفترم یادداشتهای جلال را دید و گفت: یکی از آرزوهایم، دیدار با جلال آلاحمد است.
اعتمادآنلاین| 29 خرداد که از راه میرسد، یاد و خاطره علی شریعتی دوباره در ایران زنده میشود. مردی که هر چند 43 سال پیش در لندن چشم از جهان فروبست و در دمشق به خاک سپرده شد، اما تاثیر اندیشههایش و نزاع بر سر به دست دادن روایتهای موافق یا مخالف با او همچنان فضای اندیشه و سیاست در ایران را در بر گرفته است.
در سالروز مرگ علی شریعتی، اعتمادآنلاین خاطرهنگاریهایی از یاران، نزدیکان، علاقهمندان و منتقدان شریعتی، منتشر میکند. در ادامه خاطرهنگاری غلامرضا امامی، نویسنده و مترجم، از علی شریعتی را خواهید خواند.
***
آبانماه 1345 دکتر علی شریعتی از مشهد برای دیدار با پدرش استاد محمدتقی به تهران آمد. منزل استاد محمدتقی شریعتی در خیابان ژاله آن زمان، پشت مجلس شورای ملی بود. من به دیدارش رفتم. او که از سابقه آشنایی من با جلال آلاحمد خبر داشت، از من خواست با هم به دیدار جلال برویم. من دفتری داشتم که در اختیارش گذاشتم تا یادداشتی برایم بنویسد. این دفتر حاوی واژههایی بود که زیر آنها دوستان یادداشتهایی مینوشتند.
شریعتی زیر واژه «تنهایی» با خطی خوش و ریز نوشت، «کوهها با همند و تنهایند/ همچو ما، با همان تنهایان» و زیر واژه «زندگی» نوشت، «نه به استر بر سوارم، نه چو اشتر زیر بارم/ نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم». دکتر در حین ورق زدن دفترم یادداشتهای جلال را دید و گفت: یکی از آرزوهایم، دیدار با جلال آلاحمد است. همان وقت از خانه استاد شریعتی به خانه جلال تلفن زدم. در آن وقت جلال، شریعتی را به خاطر شهره نبودن، نمیشناخت. جلال گفت، فردا ساعت یازده صبح منتظرم. پیش از ساعت یازده و حدود ساعت نهونیم به منزل استاد رفتم و به همراه دکتر علی شریعتی از خانه پیاده خارج شدیم. به میدان بهارستان رسیدیم که در آنجا سطح برآمده دایره شکلی بود.
مامور راهنمایی قبراق ایستاده بود. برای کنترل ماشینها چنان محکم سوت میزد که دکتر رو کرد به من و گفت، انگار فرمانده جنگ است. ببین با چه محکمی و استواری سوت میزند و راه را باز میکند! به راهمان ادامه دادیم و در خیابان شاهآبادِ آن زمان و جمهوری اسلامی این زمان از جلوی یک کتابفروشی که به نشر کتابهای مذهبی شهره بود، رد شدیم. دکتر رو به من کرد و این خاطره را گفت که وقتی برای اولین بار کتابم در مشهد به چاپ رسیده بود، برای توزیع آن در ایران به همین کتابفروشی مراجعه کردم. کتاب مرا گرفت و در یک کفه ترازو و سنگها را در کفهای دیگر گذاشت و گفت، کتاب شما قیمتش گران است و ما نمیتوانیم آن را بفروشیم. شریعتی ادامه داد که راهم را پیش گرفتم و از آنجا رفتم. لبخند تلخی زد که چرا چنین شده است. گفت، بدا به حال جامعه ما که خرید کتاب کیلویی شده است.
با هم به میدان مخبرالدوله رسیدیم. در آنجا اتوبوسهای 2 طبقه قرمزی رنگی بود که سوار شدیم. دکتر در مسیر از همه جا سخن گفت. بر خلاف آنچه تصور میشود، شریعتی در معاشرات خصوصی بسیار طنرآمیز سخن میگفت و با شادی بسیاری یخها را از میان میبرد. با ماشین از خیابانی که امروز به نامش نامیده شده است گذشتیم و به انتهای کوچه فردوسی رسیدیم. یعنی اول کوچه فردوسی توقف کرد. خانه جلال در انتهای کوچه فردوسی میان بنبست ارض و سما بود که اولین دیدار شریعتی و جلال آنجا انجام شد.
دیدگاه تان را بنویسید