شهید حسن بهمنی اسطوره گمنام جنگ که بود؟
انتشار مستند «کودتای خزنده» از شبکه فارسی بیبیسی فارسی همچنان واکنشهای بسیاری را به دنبال دارد. برخی از آن به عنوان سند اختلاف در عالیترین سطح مدیریت جنگ یاد میکنند و برخی دیگر با اشاره به غیرمحرمانه بودن این مستند، اختلافافکنان را بازیخورده جریان ضدانقلاب معرفی میکنند.
اعتمادآنلاین| انتشار مستند «کودتای خزنده» از شبکه فارسی بیبیسی فارسی همچنان واکنشهای بسیاری را به دنبال دارد. برخی از آن به عنوان سند اختلاف در عالیترین سطح مدیریت جنگ یاد میکنند و برخی دیگر با اشاره به غیرمحرمانه بودن این مستند؛ ضمن تقدیر از مدیریت محسن رضایی در جنگ عراق علیه ایران، اختلافافکنان را بازیخورده جریان ضدانقلاب معرفی می کنند.
سردار نجات، یکی از افرادی که نامش در این مستند برده می شود درباره این مستند می گوید: جریانی که فریب خورده بودند شهید شدند! واکنشی که انتقاد تند مشاور دفتر رهبری انقلاب را به دنبال داشت تا جاییکه خطاب به سردار نجات نوشت: بفهمید چه میگویید!
اما یکی از افرادی که در این مستند به آن اشاره شد و سخنان او پخش شد؛ شهیدحسن بهمنی، فرمانده عملیات لشکر 10 سیدالشهدا (علیهالسلام) بود.
آنچه در زیر میخوانید مصاحبهای است که در 3 مهر 1390 با والدین شهید بهمنی انجام داده است.
حسن بهمنی، فرمانده عملیات لشکر 10 سیدالشهدا (علیه السلام)، علیرغم آن که از اولین جوانان پیوسته به سپاه پاسداران بود، از بی نام و نشان ترین سرداران سپاه به شمار می رود. دلیل اصلی این گمنامی را باید در سال 1362 و در برخی اختلافنظرات وی با فرماندهی وقت سپاه در شیوه جنگ با عراق جستجو کرد. حسن بهمنی و عده ای از همرزمانش چون کاظم رستگار و ناصر شیری، پس از عملیات خیبر، با بررسی مشکلات پیش آمده در عملیاتهای پیشین، انتقاداتی را به استراتژی جنگی سپاه وارد دانستند و با و اعتقاد کامل به شعارهای اصلی جنگ، به طرح آن سوالها از فرماندهی وقت سپاه پرداختند. متاسفانه با ورود برخی عوامل سیاسی به ماجرا، انتقادهایی داخلی که تنها با هدف اصلاح ساختار عملیاتی سپاه طرح شده بود، شکلی تنش آلود به خود گرفت و می رفت که به بحرانی مخرب برای رزمندگان تبدیل شود. اما ورود حضرت امام به میانه مباحثات و حکمیت نهایی ایشان، پایان مناقشه را رقم زد و این افراد به عنوان پاسداری عادی در جبهههای نبرد حاضر شدند و خالصانه به شهادت رسیدند.
*کمی از خودتان و پدرتان بگویید:
اسمم جمشید است و متولد سال 1311 هستم.خانواده ما نه نفری بود، پنج برادر داشتم به نامهای تیمور، پرویز، نادر، ناصر و حسین هستیم و نام خواهرم هم خدیجه بود. من بچه اول بودم. ما از لحاظ مسائل دینی هم خانواده ای مذهبی محسوب می شدیم.
از روزی که چشمانم را باز کردم تهران را دیدم اما اصلالتا پدرم، محمد آقا اهل روستای سعید آباد زنجان بود و فکر می کنم من هم همان جا به دنیا آمدم. هرچند که تا شهریور 1320 آن جا را ندیدم.
پدرم سواد نداشت و شغلش هم خبازی بود. آن زمانها بیشتر ایرانیها و به خصوص نانواها برای کار به روسیه مهاجرت می کردند. چون ایران دوازده- سیزده میلیون نفر جمعیت بیشتر نداشت و جمعیت تهران هم به یک میلیون نفر نمی رسید و خب به همین دلیل مردم کمی بودند که به نان احتیاج داشتند. این موضوع از عوامل اصلی هجرت نانواها محسوب می شد.
بیشتر نانواهای تهران اهل روستاهای اطراف زنجان هستند. چون در روستاها مردم خودشان نان شان را در تنورهایشان می پختند درآمد پدرم خوب نبود و به همین علت به تهران مهاجرت کرد. پدر من هم وقتی در کودکی پدرش را از دست می دهد همراه عده ای از اقوامش برای کار به روسیه می روند و در همان جا با مادرم که اهل لنکران باکو و دختر باسوادی بود آشنا شده و ازدواج می کنند.
مدتی بعد از ازدواج آنها، روسیه به مهاجران ایرانی دستور می دهد که این کشور را ترک کنند و به ایران برگردند. پدرم وقتی به ایران برمی گردد در میدان شوش به همان شغل خبازی ادامه می دهد. آن دوران تهیه نان بسیار سخت بود چون به دلیل کمبود آرد، نان هم کم پخت می شد و مردم جلوی درب نانواییها به جای ایستادن در صف از سر و کله هم بالا می رفتند.
ایشان انسان زحمت کشی بود و چون از کودکی یتیم بود همیشه دستش به زانوی خودش بوده. آخر عمری گرفتار تومور مغزی شد. دکتر گفت: چه عمل بشود، چه نشود فایده نداره. ایشان هم گفت: مرا به خانه جمشید ببرید. روز رای گیری برای جمهوری اسلامی یادم هست صندوق سیار رای را برای پدرم آوردند و ایشان رای داد. هفده روز پس از رای گیری فوت کرد.
*با توجه به سنتان باید اشغال ایران به وسیله متفقین را به یاد داشته باشد
زمان ورود متفقین به ایران من 10 ساله بودم. آن موقع ما یک صاحب ملکی به نام آقای دهباشی داشتیم که با ما همسایه بودند. من با پسر آقای دهباشی دوست بودم. یک روز با هم به کارخانه گچ رفتیم تا کمی گچ برای درست کردن تیله انگشتی برداریم؛ یکدفعه صدای پای نظامیها را از بیرون کارخانه شنیدیم. به بیرون آمدیم؛ دیدیم سربازان خارجی با اسبهای سُم دار مجار، توپ و تانک به سمت تهران در حرکت هستند. من و دوستم از کارخانه تا نزدیکی میدان شوش دویدیم. آن جا ایستادیم و دیدیم که یک قشون آمدند. من از آن روزها همین صحنه در ذهنم مانده است.
*الان شما یکی از قدیمیترین افراد صنف آموزشگاه رانندگی هستید. با توجه به اینکه پدرتان نانوا بود، چطور وارد این شغل شدید؟
من چون فرزند ارشد خانواده بودم به دنبال درس نرفتم و فقط شش کلاس خواندم. بعدش هم در کار به پدرم کمک می کردم. قبل از رفتن به مدرسه فقط به نانوایی پدرم سر می زدم و دور و برش می چرخیدم ولی بعداز پایان ابتدایی رسما در نانوایی مشغول شدم. پدرم در کنار نانوایی یک مغازه خواربار فروشی زد که آن را هم داد دست من و در آن فروشندگی می کرد اما البته بعدها تصمیم گرفتم که شغلم را عوض کنم.ماجرایش این طوری شد که سر یک کلام حرف که پدرم که با واسطه شنیدم، گفته بود جمشید جای دیگری نمی تواند کار کند. ناراحت شدم، آن موقع تصمیم گرفتم شغلم را عوض کنم. در کوره نوبهار در دولت آباد دوستی داشتم که با کامیون آجر می برد. من دم دست او رانندگی را هم یاد گرفتم. آن زمان در خانواده ما هیچ کس تصدیق نداشت. باجناقی داشتم که در هنرکده فنی تعلیم رانندگی می داد. من کنار دست او ایستادم و تصدیقم را گرفتم اما همچنان کارم را در دکان نانوایی ادامه می دادم. یک روز باجناقم گفت: بیا هنرکده فنی معلم رانندگی شو. پیشنهادش را قبول کردم و شش سال آن جا معلمی کردم. از همه بیشتر اضافه کاری می کردم و شاگردانم همیشه بین بقیه هنرجوها اول بودند.
بعد از شش سال کار در آنجا یک روزی که در هنرکده فنی با معلمها و مدیر آموزشگاه جلسه داشتیم؛ مدیر آموزشگاه گفت: می خواهم آموزشگاه را تعطیل کنم. وقتی جلسه تمام شد؛ من به اتاق جلسه برگشتم و به مدیر آموزشگاه گفتم: من آموزشگاه را اجاره می کنم. رییس گفت: اشکال نداره اما باید اول هر برج شش تومان اجاره بدهی. من هم قبول کردم. این کار را با آقای بیات مدیر دفتر، شریکی انجام دادیم.البته اول کار آقای بیات گفت: پول اجاره را از کجا بیاوریم؟ گفتم خدا کریم است.
*شما سربازی هم رفتید؟
در زمان دکتر مصدق صد تومان می گرفتند و به مشمولان معافی می دادند. هر کسی صد تومان می داد؛ معاف می شد. من هم آن موقع بیست و سه یا بیست و چهار سال داشتم که صد تومان دادم و معاف شدم.
*در فضای سیاسی آن سالها، شما چه گرایشی داشتید؟
در سالهای نهضت نفت، مصدقی و طرفدار جبهه ملی بودم. خیلی به مصدق ارادت داشتم .چون نظرم این بود که او به فکر افراد فقیر جامعه بود. مثلا در آن زمان که مردم از روی شکم قضاوت می کردند و قصابها می خواستند گوشت را کیلویی 10 شاهی یعنی نصف یک ریال به مردم بفروشند، مصدق گفت: مردم پول ندارند، انگلیس ما را در تحریم اقتصادی قرار داده؛ این کار را نکنید. ولی قصابها به حرف دکتر مصدق گوش ندادند و گوشت را گران کردند. یادم می آید روز بعد که گوشت گران شد، وقتی به سمت محل کارم می رفتم دیدم که سر کوچه یک کامیون پر از ماهی برای فروش ایستاده. ماهیهای کوچک پنج زار و ماهی برزگتر یک تومان بود. به خانه برگشتم و به مادرم گفتم که سر کوچه ماهی به این قیمت فروخته می شود. سر خیابان صدرالاشراف که رسیدم؛ دیدم که دو کامیون پر از ماهی در دو طرف خیابان ایستاده اند. در میدان شوش هم چهار کامیون پر از ماهی در چهار طرف چهار راه شوش بود. (آن زمان شوش میدان نبود، چهارراه شوش بود.) با این کار دکتر مصدق نرخ شکسته شد و گوشت به قیمت اول برگشت.
*دلیل علاقهتان به مصدق فقط همین خاطره بود؟
البته نه. آن قدر که ما می دانستیم، مصدق به شاه می گفت: شما مطابق قانون اساسی سلطنت کن؛ خودت را آلوده به کارهای حکومت نکن. این چیزها آن روزها چیز کمی نبود. ولی شاه شعورش نرسید چون کودتا کرد و دولت دکتر مصدق سرنگون شد، خانه اش را چاپیدند و مسائل دیگری اتفاق افتاد که در حوصله این گفتگو نمی گنجد.بالاخره هم شاه و خانواده اش با سرنگونی دولت مصدق و ظلمهای دیگری که کرده بودند به عواقب کار خود دچار شدند.
*کدام شخصیتهای سیاسی از آن سالها را بیشتر یاد می کنید؟
شاید باور نکنید ولی من هنوز هم که صبحها از خانه راه می افتم تا برسم آموزشگاه کالج، تمام افراد آن زمان را مانند شهدای فداییان اسلام، شهدای موتلفه، شهدای مشروطیت، خدابیامرز مدرس، ستار خان، باقر خان، خانوادههای اینها، شهدای هشت سال دفاع مقدس و خانوادههایشان، معلمهایم و هر کسی که چیزی به من یاد داد، را تک تک به اسم یاد می کنم. به اواسط راه که می رسم یک صلوات و یک حمد و ده سوره اخلاص می خوانم و نثار روح اینها می کنم. ده تا صلوات به همراه و عجل فرجهم هم برای حضرت ام البنین و پدر و مادرش می فرستم.
*خرداد سال 42 را به خاطر می آ ورید؟
بله. سر آن، خیلی از طلبهها را ریختند در دریاچه نمک. بازار شلوغ شده بود. درگیریها را به خوبی به یاد دارم. یکی از دوستانم حاج عباس رحیمی مدیر آموزشگاه رانندگی ادیب است. ایشان در 15 خرداد ورامین نقش موثری داشت. الان هم زنده است. اما من خودم آن روزها دور از معرکه بودم. فقط اخبارش را پی گیری می کردم و شاه را لعنت می کردم. هیچ وقت دلمان با حکومت شاه صاف نبود. یادم می آید در آموزشگاه رانندگی شاگرد پیر مردی داشتم که فوت کرده است، پیر مرد به من گفت: اگر می خواهی دعاهایت برآورده شود؛ بچههای مستضعف هفت - هشت ساله را خانه ات دعوت کن و میوه به آنها بده آن وقت دعا کن و به این بچهها بگو آمین بگویند تا دعایت برآورده شود. آن موقع خانه ما در انتهای پیروزی بود که جلسه گذاشتم و برای نابودی سلطنت پهلوی دعا کردم. آن رژیم از اصل و اساس خراب بود.
*در بین مراجع، از چه کسی تقلید می کردید؟
ابتدا از آیت الله بروجردی تقلید می کردیم ولی رساله ایشان را نداشتیم. وقتی آقای بروجردی فوت کردند مقلد امام خمینی شدیم و رساله امام را هم در خانه داشتیم.البته ما آن زمان به کسی نشانه نمی دادیم که رساله امام خمینی را در خانه داریم. آن را مخفی می کردیم.
*کمی از ازدواجتان تعریف کنید:
ما در خیابان امام موسی صدر فعلی؛ نزدیک شوش زندگی می کردیم. و با حاج خانم همسایه بودیم. در تهران زمستانها برف سنگینی میآمد. بین خانه ما و خانه پدری همسرم یک خانه فاصله بود و وقتی برف می بارید می رفتم پشت بام خودمان را پارو می کردم؛ برفهای همسایه بغلی مان را هم پارو می کردم تا بهانه پیدا شود و خانه همسرم و جلوی در آنها را هم پارو کنم. بالاخره در سال 1330 نتیجه برف پارو کردن این شد که در سن هجده سالگی با خانمم که 14 ساله بود ازدواج کردم. پدرم و به خصوص مادرم با ازدواجم بسیار موافق بودند. مجانی که زن نگرفتم کلی برف پارو کردم. (باخنده)
*حاج خانم، شما هم چند جملهای از خودتان برای ما بگویید.
فرح قاضی هستم مادر شهید حسن بهمنی. سال 1316 در تهران به دنیا آمدم.پدرم ابراهیم برازنده تهرانی و مادر لیلا خانم بودند. پدرم آدم خیلی با سوادی بود و در محله مان کتابفروشی داشت. ایشان حافظ قرآن و شاعر هم بود. مادرم سواد نداشت ولی زن خوبی بود. زیاد به کتابفروشی پدرم می رفتم. خانواده ما هفت نفری بود که من بین پنج دختر خانواده فرزند سوم بودم.خودم شش کلاس درس خواندم و به لطف خدا طبع شعری هم دارم.
*حاج خانم! پدرشما کتابفروش بود و به تبع راه درس خواندن برای شما هموار تر بود نسبت به بقیه، پس چرا ادامه تحصیل ندادید؟
خب من وقتی کلاس ششم تمام کردم سیزده سال داشتم. در چهارده سالگی هم ازدواج کردم و وقتی پانزده ساله شدم حسن به دنیا آمد. با وجود داشتن فرزند نمی توانستم به درسم ادامه دهم.
*پدرتان برای شما کتاب هم می خواند؟
قاضی: البته. ایشان کتابهایی مثل شاهنامه، مجمع التواریخ برایم می خواند. خودشان به شاهنامه علاقه بیشتری داشتند.
بهمنی: همسرم از نوادههای کریم خان زند است.
*حاج خانم اولین کتابی را که خودتان خواندید به یاد دارید؟
بله. کلاس اول بودم که دیوان حافظ را خواندم.
*حاج خانم کدامیک از اشعار حافظ را بیشتر دوست دارید؟
دلم از حشمت زندان سکندر بگرفت/ رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
مفهوم این بیت همان اوجی است که من در دل دارم.
* با قواعد شعر هم آشنایی دارید؟
قاضی: بله. مدتی که شعر بخوانید؛ ناخودآگاه متوجه می شوید که می توانید شعر بگویید. من هرچه دارم مانند کتاب اشعارم به دلیل مطالعات زیادم است. همه نوع کتاب می خوانم و برایم فرقی نمی کند. به فن کتاب خوانی به این شکل آشنا هستم که بی خود نباید وقتم را صرف چهار ورقی که نویسنده درباره خودش نوشته کنم ولی آقای بهمنی مثل من کتاب نمی خواند.
بهمنی: من وقتی کتاب می خوانم؛ حتی یک واو را هم جا نمی اندازم. ولی همسرم ممکن است از خواندن بعضی از قسمتهای کتاب که خوشش نمی آید؛ صرف نظر کند.
*کمی از فضای قبل از انقلاب بگویید.
آن موقع زن ساواکی بود، علیه شوهرش و برعکس. بدون این که زن و شوهر از ساواکی بودن هم خبری داشته باشند. بچهها علیه خانواده خودشان ساواکی بودند. الان انصافا آزادی صحبت بیشتر از آن زمان است. قبل از انقلاب همه باید عکس شاه را در خانه می گذاشتند. بعداز انقلاب امام گفت: مردم را مجبور نکنید که عکس مرا در خانههایشان قرار دهند.
* حاج خانم، در خانه راجع به امام خمینی صحبت می کردید؟
بله. اعلامیههای امام را مخفیانه منتشر می کردند و به عربی می نوشتند که برای امام است. کسانی را داشتیم که در رابطه با مبارزات انقلابی باشند و حقوق ماهانه شان را برای فلسطینیها بفرستند. من یک خواهر دارم که خانم جلسه ای است. وقتی ما باهم می نشستیم از این صحبتها داشتیم. بعد از اینکه امام به فرانسه رفت همه ما جذبش شده بودیم. من همیشه به حاج آقا می گویم: مادری که بخواهد کسی مانند امام خمینی را به دنیا آورد دیگر وجود ندارد.من خودم تمام جریانات انقلاب را پی گیری می کردم. همان موقع فهمیدم که مجاهدین دو گروه شدند، یک گروه اسلامی ماندند که دانشگاه شریف به اسم شریف واقفی از بچههای همین گروه است و گروه دیگر کومونیست شدند یا با رجوی رفتند. الان حتی کسانی که مثلا از نظام فعلی هم دل خوشی ندارند؛ از دار و دسته رجوی هم نفرت دارند. من حواسم به این جریانات بود.
* از مراسم عروسیتان تعریف کنید.
عروسی را خانه پدرشوهرم گرفتیم. ایشان برای عروسی ما سنگ تمام گذاشت چون آقای بهمنی پسر اولش بود. خرج عروسی را هم پدر ایشان داد. ما در عروسی مراسم روحوضی، ساز و تنبور هم داشتیم که در عروسیهای آن دوره عرف بود. مراسم ازدواج ما مفصل و به نسبت آن زمان به روز بود.
*مهریه ازدواجتان چقدر است؟
مهریه من هفتصد تومان است. علی رغم اینکه آن دوره مهریه زیاد می کردند مثلا پنج هزار تومان که خیلی بود اما مهریه من به پول آن موقع زیاد نبود، دلیلش هم این بود که پدرم بیشتر به معنویت اهمیت می داد. ایشان تشخیص داده بود که آقای بهمنی از هر لحاظ صلاحیت ازدواج با من را دارد. الحق هم در طول زندگی مشترکمان نشان داد که تشخیص پدرم درست بوده است.
* حاج آقا! بعداز عروسی در خانه پدرتان ماندید یا به مکان دیگری برای زندگی رفتید؟
10 سال در خانه پدرم زندگی کردیم. بعداز 10 سال خانه ساختیم و به خانه خودمان رفتیم.
*حاج خانم! از روزهای اول زندگیتان بگویید؟
ما در خانه مادر شوهرم زندگی می کردیم. ایشان زن بسیار فهمیده و خوبی بود. باوجود اینکه من کم سن بودم؛ او مرا درک می کرد. ما با هم بسیار خوب بودیم، الان هم تنها خواهر بهمنی با دختران خودم هیچ تفاوتی ندارد. او هم مرا جای مادرش می داند با اینکه ایشان الان خودشان خانم مسنی هست. این را بگویم که پدرم آقا جمشید را بسیار دوست داشت چون ایشان وقتی پدرم صحبت می کردند شنونده خوبی برایشان بود.
پدر خانمم انسان وارسته ای بود. از لحاظ سواد، شعر و کمال چیزی کم نداشت و خانم بنده هم این خصوصیات را از پدرش به ارث برده است.
*حاج آقا! کی از مستاجری خلاص شدید؟
با لطف خدا ما هیچ وقت مستاجر نبودیم. 10 سال اول زندگیمان را در خانه پدرم بودیم. بعد از آن هم خانه ای در خیابان صد دستگاه ساختم. زمین آن خانه را سه هزار تومان در سال 1340 خریدم. 10 سال هم آنجا زندگی کردیم. بعد از آن خانه و زمین را فروختم و در خیابانی بین خیابان دوم و سوم نیرو هوایی یک خانه دویست متری دو طبقه خریدم. برای خرید آن خانه از بانک صادرات وام گرفتیم. سی سال هم در آن خانه زندگی کردیم. در حال حاضر هم چندین سال است که در لواسان زندگی می کنیم.
*خانم بهمنی برای شما سخت نبود که بعداز این همه سال زندگی در تهران به لواسان بیایید؟
قاضی: نه. چون من با تهران کاری ندارم. در تهران هم که بودم؛ خودم با خودم بودم.
بهمنی: وقتی تهران بودیم همسایهها خیلی احترام همسرم را نگه می داشتند. چون مادر شهید بود و حسن هم پسری بود که خیلی مشتی بود. به قول قدیمیها وقتی در محل دعوایش می شد همه را نمی داد دم مشت و یک عده را هم برای خود نگه می داشت. مردم داری او برای ما هم احترام آورده بود.
*فضای خانواده تان در آن سالهای اول ازدواجتان مذهبی بود؟
ببینید من برای شما خلاصه عرض می کنم که در مدت شصت سالی که من با همسرم زندگی می کنم؛ فردی مثل ایشان ندیدم که اینقدر به حلال و حرام مقید باشد. فردی را مثل او ندیدم که در نیمههای شب و خیابان خلوت پشت چراغ قرمز بایستد. هرچه به او بگوییم که کسی در خیابان نیست؛ ولی باز به ایستادنش ادامه می دهد تا چراغ سبز شود. خیلی محرم و نامحرم رعایت می کند. من در زندگی ام مانند همسرم؛ کم دیده ام. تا به امروز که نزدیک به هشتاد سال از عمر ایشان می گذرد و مریضی قند دارد یک روز روزه قرضی ندارد. با اینکه دکتر روزه را برایش ممنوع کرده است اما به دکتر گفت: نمی توانم روزه نگیرم. هر بلایی که می خواهد به سرم بیاید؛ هیچ اشکالی ندارد.
*از فرزندانتان بگویید؟
7 اولاد دارم. حسن، محمود، رضا، فاطمه، زهرا، آمنه و معصومه فرزندانم هستند که البته حسن به شهادت رسیده .
* خانم قاضی از حسن بگویید.
من هم پسرم را مانند همه مادران بزرگ کردم. شاید دختران هم سن من آن وقت عروسک بازی می کردند ولی من بچهداری می کردم. حسن بچه فهیم و بسیار با سوادی بود. آن زمان که کسی نمی فهمید«استراتژی جنگی» یعنی چه؟ او در این مورد صحبت علمی می کرد. این را از قول کسانیکه با حسن هم رزم بودند و در حال حاضر هم از رجال هستند؛ شنیدهایم.
* تولد حسن را به خاطر دارید؟
بله. ایشان در بیمارستان «نظمیه» (اکنون نامش تغییر کرده است.) روز دوم ماه رمضان سال 1331، ساعت پنج غروب او در حالی به دنیا آمد که من در سن چهارده یا پانزده سالگی و روزه بودم. پدرش در بیمارستان بود و وقتی فهمید بچه پسر است نامش را گذاشت حسن.البته آن زمان بیشتر زنها در خانه زایمان می کردند اما چون من سنم کم بود دکتر زایمان در خانه را برایم منع کرده بود تا عاقبت بدی نداشته باشد.
*آقای بهمنی وقتی فهمیدید فرزند اولتان پسر است لابد خیلی خوشحال شدید؟
خب اغلب خانوادههای ایرانی پسر دوست بودند و من هم پسری بودم والبته با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم.
*چه کسی در گوش حسن اذان گفت؟
هم خودم و هم پدر حاج خانمم در گوش حسن اذان گفتیم.
* شما تربیت انسانی مانند شهید حسن را در خانواده خودتان مرهون چه عواملی می دانید؟
این پایه را خدا قرار داده بود تا حسن؛ حسن شود. خدا بود که او را این گونه آفرید. ما برنامه به خصوصی برای تربیت حسن نداشتیم. صبح می رفتیم سر کار و شب با خستگی و کوفتگی به خانه برمی گشتیم. خود خدا حسن را خلق کرد و خودش هم او را در آن راهی که می خواست قرار داد.اما بگذارید نکته ای را عرض کنم. یادم هست حسن تازه به دنیا آمده بود؛ همسرم به من گفت: حاجی کره بگیر می خواهم کاچی درست کنم. من آن زمان برای خودم روزی پنج تومان حقوق تعیین کرده بودم. به ایشان گفتم: حقوق امروزم به پایان رسیده و فردا کره می خرم. همسرم گفت: این همه توی دخل پول داری، یک تومان به من بده تا کره بگیرم؛ فردا پولش را بذار توی دخل . من گفتم: نمی توانم این کار را بکنم، شاید فردا مردم و این دین به گردن من ماند. من این حساسیتها را داشتم و به خانواده ام هم منتقل می کردم.
*بهترین دوست شهید حسن چه کسی بود؟
بهترین دوست حسن مش قادر رفتگر محله بود. حسن هر موقع مش قادر را می دید؛ با آن سر و وضع آلوده ی مش قادر، او را بغل میکرد و می بوسید؛ یواشکی هم مقداری پول در جیب مش قادر می گذاشت. ما این موضوع رو بعد از شهادت حسن فهمیدیم. روز شهادت او متوجه شدیم مش قادر بی تابی غیر عادی می کند. وقتی خبر شهادت را شنیده بود در باغچه نشسته بود و خاک باغچه را به سرش می ریخت. بعداز شهادت حسن، مش قادر خیلی غصه می خورد تا اینکه بنده خدا از دنیا رفت.
منبع: دیدهبان ایران
دیدگاه تان را بنویسید