کد خبر: 446862
|
۱۳۹۹/۰۹/۰۱ ۱۵:۴۱:۰۷
| |

تاجیک: بازی‌پیشگان سیاسیِ ایرانِ امروز چگونه با جامعه و جهان رابطه‌ «شناختی» برقرار می‌کنند؟

محدرضا تاجیک از تئوریسین‌های جریان اصلاحات نوشت: این بسیار بازی‌پیشگان تئاتر سیاسی، در تابلوی جامعه‌ی خود همواره حقایقی ناجور می‌بینند و می‌یابند، و مرز میان نگاه و فهم خود و واقعیت‌های آدمیان، جامعه و وقایع اتفاقیه را نادیده می‌گیرند و بدین‌سان نقش و نقاشی منظر و نظر خود را همان واقعیت/حقیقت می‌پندارند و تحلیل‌شان جز تراوشات ذهنی و خانه‌تکانی خانه‌ی خیال و وهم خودشان نیست.

تاجیک: بازی‌پیشگان سیاسیِ ایرانِ امروز چگونه با جامعه و جهان رابطه‌ «شناختی» برقرار می‌کنند؟
کد خبر: 446862
|
۱۳۹۹/۰۹/۰۱ ۱۵:۴۱:۰۷

اعتمادآنلاین| محدرضا تاجیک از تئوریسین‌های جریان اصلاحات در یادداشتی با طرح این سوال که بسیاری از بازی‌پیشگان عرصه‌ی سیاست و قدرت امروز ایران چگونه با جامعه و جهان اطراف خود رابطه‌ی شناختی برقرار می‌کنند؟ مباحثی را در این خصوص توضیح داده است. مشروح این یادداشت را در ادامه می‌خوانید:


یک

نیچه در یکی از مکتوبات خود می‌نویسد: «این نکته را از خیابان برگرفته‌ام. از یکی از مردمان عادی شنیدم که می‌گفت: «فلانی مرا فوری شناخت.» و من با خود اندیشیدم که برداشت مردمان عامی از شناخت چیست؟ و مرادشان از به‌کارگیری واژه‌ی «شناخت» چه می‌تواند باشد؟ در واقع، برای ایشان شناخت چیزی نیست جز تحویل آن‌چه در نظرشان غریب است به چیزی آشنا. ولیکن در مورد ما فیلسوفان چطور؟ آیا به‌راستی هنگام به‌کارگیری واژه‌ی شناخت، معنایی بیش‌تر از آن‌چه مردمان در نظر دارند بر آن منظور می‌داریم؟ زمانی چیزی برای‌مان آشناست که بدان عادت کرده باشیم و از برخورد با آن دستخوش تحیر نشویم و برای‌مان روزمره شده باشد، روشی باشد که با آن پیوند خورده‌ایم و خلاصه این‌که، به مدد آن، احساس راحتی می‌کنیم.» بر اساس این دیدگاه نیچه، «شناخت» در نزد مردم عادی به معنای تبدیل چیزی ناآشنا، به چیزی آشنا است. به بیان دیگر، مردم به هنگام صحبت از «شناخت» به تفسیر تجربیات‌شان می‌پردازند و آن‌ها را چنان می‌پرورانند که در قلمروی فهم روزمره و عادی‌شان جای گیرد. در این رویکرد نیچه دو نکته جلب نظر می‌کند: نخست، این‌که براساس ادعای او، «آشنایی» می‌تواند یکی از مشخصه‌های تعریف واژه‌ی «شناخت» از دیدگاه مردم عادی باشد. از این رو، نیچه به‌طور ضمنی این نکته را تایید می‌کند که می‌توان براساس نقش یک کلمه در زندگی (و یا کاربردهای) روزمره، به درک معنای آن کلمه نائل شد؛ و این یعنی برای تحلیل معنایی یک کلمه، باید به چگونگی کاربرد آن در بین مردم اهمیت داد. موضوع دوم این‌که نیچه مدعی است که فیلسوفان نیز از این وضعیت مستثنا نیستند. بر این اساس، هنگامی که فلاسفه از شناخت می‌گویند (و یا این واژه را به کار می‌گیرند)، همچون سایرین در تلاش‌اند تا چیزی را که در نظرشان ناشناس می‌آید، با عباراتی آشنا شرح دهند. این‌گونه است که نیچه ما را به بررسی این احتمال دعوت می‌کند که شاید فلاسفه نیز همچون سایر مردمان، در واقع بیش از آن‌که درصدد دستیابی به «شناخت» از جهان پیرامون‌شان باشند، می‌خواهند در جهان احساس راحتی کنند. (پیتر سجویک، دکارت تا دریدا، صص 27-28)

دو

اکنون برگردیم به پرسش آغازین و ببینیم بسیاری از بازی‌پیشگان عرصه‌ی سیاست و قدرت امروز ایران چگونه با جامعه و جهان اطراف خود رابطه‌ی شناختی برقرار می‌کنند؟ چگونه چیزها را می‌شناسند و این شناخت تا چه اندازه معتبر است؟ حکایت «شناخت» بسیاری از این بازی‌پیشگان سیاسی، حکایت نقاشی آن نقاش از معشوقش است که تلاش داشت معشوقش شبیه نقاشی‌اش شود نه بالعکس. شناخت آنان از واقعیت‌های جامعه و جهان، در واقع، دلالت‌دادن به امر «آشنا» در فضای گفتمانی و ذهنی خودشان است. آن‌چه می‌شناسند جلوه‌های همان امر آشنا است، لذا تمایز و تفاوت میان آن‌چه می‌شناسند و آن‌چه مستقل از شناخت آنان است، از زمین تا آسمان است. جامعه همواره یک جهان «واقعی» مستقل از شناخت آنان است. به بیان دیگر، جامعه یک جهان «جَلی» مستقر بر پایه‌ی ادراکی آنان است. هیچ تناظر واقعی و مستقیمی میان شناخت آنان و جامعه وجود ندارد، پنداری واقعیت‌های جامعه هیچ ویژگی بنیادین و یا منفردی ندارند و دقیقا همان‌طوری «هستند» که توسط آنان ادراک می‌شوند. آن‌چه «مسئله» می‌شود همان است که ادراک آنان آن را به‌مثابه «مسئله» می‌شناسد و می‌نامد. شناخت آنان از طریق مفاهیم مجرد و ذهنی پیش می‌رود و قصد تعیین طبیعت واقعیت یا واقعیتِ واقعیت را دارد، البته با این پیش‌فرض که طبیعت تعیین‌شده‌ی مذکور با این مفاهیم جور درمی‌آید. شناخت آنان همواره با نوعی داوری در مورد نسبت میان مفاهیم ذهنی‌شان و آن‌چه مفهوم‌دهی می‌کنند آغاز می‌شود. با «حالات چیزها» کاری ندارند و تلاش نمی‌کنند مفاهیم و تعاریف خود را با تامل و تعمق در آنان حاصل کنند. به بیان دیگر، مفاهیم خود را از اشتغال با جامعه و جهان مادی و انضمامی تولید نمی‌کنند. شناخت آنان مبتنی بر اصول نخستین و ثابت، و عمدتا مبتنی بر «است» است نه «و» -یعنی شناخت آنان مبتنی بر ارتباط‌ها و پیوندها و اتصالات میان متغیرهای گوناگون نیست، و اگر هم به حالات چیزها توجه می‌کنند، آن‌ها را امری واحد و کلی می‌بینند، نه امری کثیر و در سیلان. به دیگر سخن، حالات چیزها را چیزهای معینی می‌پندارند. غافلند از این‌که هر واقعیت جامعه مجموعه‌ای از خطوط و ابعاد است که به یکدیگر تقلیل‌پذیر نیستند. غافلند از این‌که واقعیت‌ها را نمی‌توانند از رهگذر مفاهیم ذهنی خود درک کنند، چراکه همواره پشت سر آنان و یا در لحظه‌ای که توجهی ندارند رخ می‌دهند. غافلند از این‌که هر واقعیت یک «شدن» است و شدن دال بر جمع کثیری از رخدادهاست و با چگونگی چیزها تعیین نمی‌شود، یا ریشه در حالات معینی از امور یا چیزها ندارد. از تحلیل همسازی اجسام و نیروهای متفاوت و نامتجانسی که متقابلا بر هم اندرکنش، نسبت و هم‌نشانی دارند، عاجزند. منطق «باهم-عملگری» عناصر مختلف را درک نمی‌کنند. از فهم این‌که یک واقعیت «همواره یک میانه» است، یک فلات که از عناصر متکثر تشکیل شده است، عاجزند، لذا نمی‌پذیرند که سوبژکتیویته آنان نیز، هم ناشی و هم متشکل از تکثر خطوط شدن است، درست به همان صورت که پوست متشکل از منافذ، غشاها و سطح پیوندی است.

سه

این بسیار بازی‌پیشگان تئاتر سیاسی، در تابلوی جامعه‌ی خود همواره حقایقی ناجور می‌بینند و می‌یابند، و مرز میان نگاه و فهم خود و واقعیت‌های آدمیان، جامعه و وقایع اتفاقیه را نادیده می‌گیرند و بدین‌سان نقش و نقاشی منظر و نظر خود را همان واقعیت/حقیقت می‌پندارند و تحلیل‌شان جز تراوشات ذهنی و خانه‌تکانی خانه‌ی خیال و وهم خودشان نیست. به دیگر سخن، آن تصاویر ناجوری که در قاب و قالب تحلیل واقعیت‌ها قرار می‌دهند و به بازار افکار عمومی عرضه می‌دارند، در واقع، همان حقایق جور و منطبق با نقش‌های خیالین و فانتزی آنان هستند. می‌گویند روزی ویتور امانوئل سوم، واپسین پادشاه ایتالیا، به اقتضای مقام سلطنتش، به افتتاح یک نمایشگاه نقاشی ناچار شد. او که انسش بیش‌تر با مسائل نظامی بود و با عالم نقاشی چندان اهلیتی نداشت، پیش روی تابلویی ایستاد. روستایی، لمیده بر دامنه‌ی کوهی، تصویر شده بود. ملتزمان رکاب همه منتظر فرمایشی ملوکانه بودند. بیچاره شاه اندکی تامل کرد. ذهن خالی را کاوید و بالاخره به عذابی الیم پرسید، «جمعیت این روستا چقدر بوده؟» انگار پادشاه به یکی از اصول بدیهی رابطه‌ی انسان و آثار هنری وقوفی نداشت. حکایت این بازی‌پیشگان سیاسی ایرانی نیز، دقیقا حکایت پادشاه ایتالیایی است. اینان نیز، شیشه‌ی کبودی پیشِ چشمان‌شان نهاده‌اند، و هر بی‌رنگی را اسیر رنگ خود می‌کنند، فهمی محصور و معیوب، و نگاهی غرض/مرض‌آلوده دارند، چشم‌شان خانه‏ی خیال است و عدم، لذا نیست‌ها را هست، و هست‌ها را نیست می‌بینند، در آیینِ شناخت‌شناسی خود -به بیان جامی در «سبحه‏الابرار»- گاه بر راست می‌کشند خط گزاف، گاه بر وزن می‌زنند طعن زحاف، گاه بر قافیه کان معلول است، گاه بر لفظ که نامقبول است، گاه نابرده سوی معنی پی، خرده می‌گیرند ز تعصب بــر وی. در یک کلام، این«دانایان کل» چون به شناخت جامعه می‌آغازند، جامعه و واقعیت‌های آن را هم‌چون آن اسبِ داستان مولانا، یکی‌شان گوشش را سخت می‌پیچد، دیگری‌شان زیر کامش لختی می‌جوید، سومی‌شان در نعل آن سنگی می‌کاود، و چهارمی‌شان در چشمش رنگی می‌بیند، و نهایتا، با هدف تصدیق و تفهیم و تحمیل یافته‌ها و تافته‌های شناختی خود جنگی برپا می‌کنند و عمارت‌ها ویران. در نزد بسیاری از اینان، بیش و پیش از آن‌که «واقعیت‌ها» مهم باشند، فانتزی‌ها مهم هستند. امیال شناختی آنان محصول فانتزی‌هایی است که دارند. این فانتزی‌هاست که ابتدا به آنان می‌آموزد به چه میل کنند و چگونه براساس میل‌شان واقعیت‌ها را بنگرند و بفهمند و تحلیل کنند. در همین فضای فانتزی است که از باغ شناختی اینان هر لحظه بری می‌رسد، تازه‌تر از تازه‌تری می‌رسد، اما از آن‌جا که این «بر»ها و «تازه»ها همه آفت‌زده و به انواع و اقسام اغراض و امراض بصری و ادراکی و احساسی و اعتقادی و سیاسی و… آلوده‌اند، کریه‌ترین چهره‌ی خشونت را به‌نمایش می‌گذارند و از واقعیت‌های کشته‌شده پشته می‌سازند، یا به بیانی دیگر، واقعیت‌ها را موضوع و مشمول «ورنم‌نهادن» تحلیل‌گر/تحریف‌گر می‌کنند، و او انبو‌ه‌انبوه واقعیت‌ها را می‌کُشند، زیر خاک می‌نهد و بر روی خاک‌شان گل و ریاحین می‌رویانند. در حمایت از فرآوردهای شناختی ابطال‌شده‌ی خود، جنگ‌ها به‌راه می‌اندازند، زیرا در شناخت خود سخت اسیر «پیش‌داوری تأیید» هستند، یعنی به پذیرش اطلاعاتی که باورهای آنان را تأیید می‌کند و طرد اطلاعاتی که باورهای آنان را نقض می‌کند، گرایش دارند. اگر عقل برای تولید قضاوت‌های درست طراحی شده باشد، در این‌صورت، به‌دشواری می‌توان خطای طراحی‌ای را تصور کرد که از «پیش‌داوری تأیید» جدی‌تری باشد. مرسیر و اسپربر می‌گویند موشی را تصور کنید که مثلِ ما فکر می‌کند. چنین موشی اگر «متمایل باشد به تأیید باور خود مبنی‌ بر این‌که هیچ گربه‌ای پیرامونش وجود ندارد»، به‌زودی خوراک گربه‌ها خواهد شد. «پیش‌داوری تأیید» آدم‌ها را ترغیب می‌کند به طرد شواهد مربوط به تهدیدهای جدید یا کم‌تر مورد توجه، یعنی معادل انسانیِ گربه‌های محیط پیرامون، و از این لحاظ این پیش‌داوری ویژگی‌ای محسوب می‌شود که گزینش در فرایند تکامل باید در تضاد با آن صورت گیرد. مرسیر و اسپربر اصطلاح «پیش‌داوری طرف خودم» را ترجیح می‌دهند. آن‌ها می‌گویند انسان‌ها به‌طور تصادفی زودباور نیستند. ما در رویارویی با استدلال فردی دیگر، در تشخیص نقاط ضعف کاملاً ماهریم. تقریباً همیشه، دیدگاه‌هایی که مشکلات‌شان از چشم ما پوشیده می‌مانند دیدگاه‌های خودمان هستند. افزون بر این، این بازی‌پیشگان سیاسی، اسیر پدیده‌ای هستند که اسلومان و فرنباخ آن را «توهم ژرفای تبیینی» می‌نامند: آن‌چه آنان باور دارند که می‌دانند به‌مراتب بیش از میزان واقعی دانسته‌های‌شان است. از دیدگاه اسلومان و فرنباخ، این امر در حوزه‌ی سیاسی است که ما را با مشکل روبه‌رو می‌کند. کشیدن سیفون دستشویی بدون این‌که بدانم چگونه کار می‌کند یک چیز است، طرف‌داری از (یا مخالفت با) قانون منع مهاجرت بدون آن‌که بدانم درباره‌ی چه صحبت می‌کنم چیز دیگری است. اسلومان و فرنباخ به نظرسنجی‌ای اشاره می‌کنند که در سال 2014 انجام شد، کمی پس از آن‌که روسیه منطقه‌ی تحت حاکمیت اوکراین، یعنی شبه‌جزیره‌ی کریمه، را ضمیمه‌ی‌ خاک خود کرد. از پاسخ‌دهندگان پرسیده شد از دیدگاه آن‌ها آمریکا چگونه باید واکنش نشان دهد، و هم‌چنین آیا آن‌ها می‌توانند اوکراین را روی نقشه مشخص کنند. هر چقدر آن‌ها اوکراین را بر روی نقشه دورتر از محل واقعی‌اش مشخص می‌کردند، با احتمال بیش‌تری از مداخله‌ی نظامی پشتیبانی می‌کردند. (پاسخ‌دهندگان آن‌چنان در مورد مکان جغرافیایی اوکراین نامطمئن بودند که میانه‌ی حدس‌ها 1800 مایل با مکان واقعی فاصله داشت، تقریباً فاصله‌ی بین کی‌یف تا مادرید.)

چهار

مشکل، البته به همین‌جا ختم نمی‌شود. زیرا زمانی‌که این بازی‌پیشگان سیاسی عزم شناخت مشکلات جامعه و علاج آنان می‌کنند، هم‌چون آن اطبایی که حبل‌المتین از آنان نام می‌برد، هرکدام در باب تشخیص مشکل و مسئله و تدبیر آن نسخه‌های متفاوتی می‌نویسند. همان‌گونه که یک‌صد سال پیش چنین کردند و علمای طبیعت، بیماری را «قوت روساء» و مداوا را «مقاومت با این قوه‌ی جابره» شناختند. روشنفکران سیاسی مرض را «عبودیت و بندگی» رعایا و علاج را «حریت و آزادگی» آنان دانستند. حکما بیماری را «قدرت بزرگان» و شفا را «اقتدار ملت» دانستند. علمای حقوق مرض را «غلبه‌ی زور و تسلط» و مداوا را «غلبه دادن شریعت و قانون» دانستند. الهیون مرض را «شرکت بزرگان در جبروت خداوند» و علاج را «توحید نمودن و اختصاص جبروت و عظمت… به باری جل جلاله» یافتند. ادبا بیماری را «جهل و نادانی» و علاج را «انتشار علم و ادب» تشخیص دادند. اخلاقیون مرض را «سوء اخلاق روساء» و علاج را «اصلاح اخلاق ملت و روساء» شناختند. آزادی‌طلبان درد را «به بند کشیدن رقاب ملت» و دوا را «سر باز زدن از ذلت و بندگی» یافتند. کملین مرض را «استعلای روساء» و علاج را ذلیل کردن متکبران دانستند. فداییان درد را «حب حیات» و دوا را «میل به مردن و راحت ابدی» تشخیص دادند. انسان‌دوستان بیماری را «خودپرستی» و دارو را «نوع‌دوستی و ترجیح منافع عمومی بر فوائد شخصی» شناختند. شجاعان بیماری را «جبن و خوف» و علاج را «قوت قلب» دانستند. مصلحان مرض را «تزلزل» و علاج را «اطمینان و امنیت» دانستند، و سوسیالیست‌ها مرض را «متابعت اقوال اشخاص» و علاج را «استشاره» یا مشورت تشخیص دادند. و بالاخره، بسیاری از بازی‌پیشگان سیاسی آن‌زمان، هم‌چون «جهل‌مند» حکایتِ ملکم‌خان، مشکل دیدی ندیدی. ملکم‌خان حکایت می‌کند: جهل‌مندی را دیدم که با جمعی از خواص مرده خویش در محفلی نشسته و به ادای مراسم عدالت و به تعلیم فرایض شریعت اشتغال دارد. تاجری که آثار امانت و دیانت بر ظاهر احوالش مترسم بود وارد مجلس شده با کمال عجز و با نهایت خضوع بنا کرد با جهل‌مند مرشد گفت‌وگو کردن. چون سخن ایشان به اباطله و اطناب انجامید به احتیاط تمام نزدیک شدم و بی‌آن‌که مرا ببینند گفتار ایشان را در دفترم ثبت کردم.


تاجر گفت: «به سر مبارک شما اگر لازم نداشتم اظهار این مطلب را هرگز نمی‌کردم. تا وقتی که این پانصد تومان را نزد سرکار امانت گذاشتم به هیچ وجه احتیاجی نداشتم، اما چندی است که اوضاع بنده بسیار پریشان شده است و اگر الان این امانت را لطف نفرمایید به‌کلی رسوای شهر خواهم شد…»


جهل‌مند گفت: «استحصال مواد منال را که مصباحی است از فروغ معانی بر تقطیع مقاصد عقبی مکون نمی‌توان ساخت، زیرا که هر بسیط را صداعی لایح و هر بصیر را مطلع لامع واجب است.»


تاجر گفت: «فرمایش همه مربوط و صحیح است، ولیکن بنده زیاده معطل هستم. بفرمایید امانت بنده را بیاورند.»


جهل‌مند گفت: «هادیان دیانت دفاع سوانح را از نوایب فواید شمرده‌اند و به فحوای المرحوم مراجع من الضلات همیشه تکذیب شهود بر معارف صوامع محامد طبایع بوده است، والا چرا باید ارواح صواعق بر تحدید دهور منجمد و منقسم باشند. والکلام افضل من الکنفذ الموانع. پس شما واجب است که رجم سفاهت را بر نجم سعادت و تذکار مناقب مرجح سازید.»


تاجر گفت: «آقای من، من که نیامدم مسائل حکمت بشنوم. مرا چرا این قدر معطل می‌گذارید؟»


جهل‌مند گفت: «اعتقاد معارج در مطرح مدارج خلاف شرط ثواب است و به حکم من اغتس اموالکم فهو طالع الصالحون رکوب شهدا را در حوزه انضباط مکشوف ساخته‌اید که تجرد حقوق…»


تاجر گفت: «چه می‌گویی ای مرد عزیز؟ از صبح تا به حال مرا معطل داشته‌اید که چه؟ امانت مردم را پس‌دادن این همه طول و تفصیل نمی‌خواهد زود بگویید پول مرا بدهند بروم پی کارم.»


جهل‌مند گفت: «من نشرد علی الجعل و قد صدعت علی السهل. روایج نصایح را مستمع باش که حکما گفته‌اند…»


تاجر گفت: «تف بر قبر پدر هر چه حکیم است! این چه بازی است که برای من در آورده‌اید؟ مردم نیامده‌اند سخریه شما بشوند.»


جهل‌مند گفت: «تعسیر تغییر کردگار واحد که سطوح فتوح را به حکم ما اخذتم من العباد و قدلکم متاع قلیل الجلیل، را بر ید محققین مفوض فرموده‌اند.»


تاجر گفت: «مردکه، این حرف‌ها چه چیز است؟ می‌خواهی با این جفنگ‌های شرعی بی‌معنی امانت مرا بالا بکشی؟ به حق خدا تا دینار آخرش را نگیرم دست‌بردار نخواهم بود.»


جهل‌مند گفت: «تکذیب تهمت را بر انکار اسناد منقطع ساز. والله جزیناک و عطیناک حد شرعی کثیرا و شدیدا.»


تاجر گفت: «مردکه! تو راستی دیوانه شده‌ای. دماغت ناخوش است. حرف حسابی تو چه چیز است؟ چرا پول مرا پس نمی‌دهی؟»


جهل‌مند گفت: «ای سگ ملعون، ای خبیث لعین، تو به مقیاس خازن شریعت بی‌ادبی می‌کنی؟ تو با انوار منبع جهالت تصریف تهمت می‌نمائی؟ بزنید این کافر شنیع‌الاصل را. اغضبوا و ازجرو این مرتد جهنم الزاد را.»


تمام مرده‌مرشدها از هر طرف با قهر تمام هجوم آوردند و مقصر بی‌گناه را خون‌آلود و قریب به هلاکت از مجلس بیرون کردند. بی‌چاره تاجر هر چه داشت بر سر ادعای خود خرج کرد، ولیکن هر جا که رفت مطعون و مردود به جز حد شرعی چیزی عایدش نشد (مجموعه خطی رسائل میرزا ملکم خان، رساله شیرین، کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران، شماره 32570، 1295).

پنج

امروز، انسان و جامعه‌ی ایرانی بیش و پیش از هر زمان از نتایج نظری و عملی چنین رویکرد «شناخت‌شناختی» رنج می‌برد، و بیش از هر زمان «واقع‌نگرایی/گرایی» اصحاب تصمیم و تدبیر را طلب می‌کند. به بیان دیگر، انسان و جامعه‌ی ایرانی بیش از هر زمان از این بازی‌پیشگان سیاسی می‌خواهد:

یک) در شناخت‌شناسی خود، تاثیر پیشافرض‌های ذهنی را به حداقل برسانند، زنگار از رخ آیینه‌ی ذهنی خود برگیرند و آن را غماض کنند.

دو) آن مو که از «غیر» پیش چشم دارند، و زان جهت گوهر اندیشه‌ی دیگران را همچو یشم می‌بینند، از جلوی چشمان‌شان بردارند.

سه) به عقل منفصل اعتماد کنند و در شناخت خود فرآوردهای شناختی آنان را لحاظ کنند.

چهار) دوبینی و لوچی خود را علاج کنند تا هر واقعیت‌ جامعه را دو نبینند.

پنج) خود را از فضای حاد-واقعیتِ خودساخته/پرداخته رها کنند و بازنمایی‌های ذهنی خود را به‌جای واقعیت‌ها مصرف و خرج نکنند.

شش) در قبال مشکلات واقعی جامعه مسئولیت‌پذیر باشند و فرافکنی‌های مرسوم و معمول بپرهیزند، تا با بیانی حبل‌المتینی: این وطن دردمند که هم سمت مادری و حقوق تربیت بر ذمه‌ی ما دارد، هم مریض و نالان است و در مشکلات خود غلطان، هم بیچاره و درمانده، جسمش غرقه‌ی دریای مصائب و معایب است و زخم‌هایش از ستارگان افزون، بیش از این رنج نکشد.

هفت) زیستی در جهان جامعه داشته باشند، از برج‌های عاج منظری و نظری خود فرود آیند و ببیند آیا همه‌جا همان رنگ است.

هشت) با طبیعت بحران‌زایی و بحران‌زی‌ خود فاصله بگیرند، و مجالی بدهند تا مردم اندکی وضعیت غیراضطرار و غیراستثناء را تجربه کنند.

منبع: مشق نو

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها