محمدرضا تاجیک در یادداشتی تحلیل کرد:
روزی از روزا چه خواهد گذشت؟
روزی از روزا، صداهایی از دور و نزدیک در گوش مردم زمزمه میکنند: جمهوری فدرال، جمهوری دمکراتیک اسلامی، مشروطه سلطنتی، حکومت شورایی، حاکمیت مردم، سکولار دموکراسی، …اما در هر روزی از این روزها، و در هر حالتی از حالتها و هر وضعیتی از وضعیتها، عدهای میدانند در پس و پشت هر کتیبه سیاسی در مسیر پرفراز و فرود تاریخی این مردم نوشته شده است: دیگری بزرگ.
اعتمادآنلاین| محمدرضا تاجیک از تئوریسینهای جریان اصلاحات در یادداشتی با عنوان «روزی از روزا» که آن را در سایت مشق نو منتشر کرد، درباره تغییر و تحولات در دنیای سیاسی کشور نوشت:
یک
کورت توخولسکی در مطلبی با عنوان «نظری به آینده دور» (ترجمه محمدحسین عضدانلو) مینویسد: بعد از خاتمه این جنون دستهجمعی…وقتی همه این کارا جاذبه و تأثیر خودشون رو دیگه از دست دادن: منظورم لذت دستهجمعیِ وارد صحنه شدن و دستهجمعی نعرهکشیدن و دستهجمعی پرچم تکوندادنه؛ وقتی این بیماری دورهزمونه ما که به پستترین صفات آدمیزاد به دروغ صفات نیک لقب میده از بین رفت؛ وقتی آدما عاقلتر که نه، ولی دیگه از این حرفا و از این کارا خسته شدن؛ وقتی همه جنگ و ستیزا بر سر فاشیسم به آخر رسید و آخرین مهاجرای راه آزادی تلف شدن: بعد از همه اینا روزی از روزا دوباره لیبرال بودن خیلی مد میشه. «انسان» رو کشف میکنه! میگه: یه ارگانیسمی داریم به اسم انسان. اونه که همه مقصد و مقصوده. بایستی پرسید اون خوشبخته یا نه. هدف آزادبودن اونه. دستهجات همه فرعان. حکومت فرعه. مقصد و مقصود این نیست که حکومت به حیات خودش ادامه بده. مقصد و مقصود حیات انسانه. اون مردی که این حرفا رو میزنه خیلی تاثیرگذار میشه. مردم برای تِزِش هورا میکشن و میگن: «امان از حرفای نشنیده! عجب شهامتی! تا حالا از این حرفا نشنیده بودیما! دورهزمونه داره عوض میشه! عجب نابغهای بینمون بود خبر نداشتیم! زنده باد! زنده باد به این نظریه نو»! خلاصه کتابای طرف فروش میره. از اونم بیشتر کتاب اونایی فروش میره که حرفای اونو بلغور میکنن. آخه نفر اول همیشه خدا مغبونه. بعدشم حرفای یارو تأثیر خودشونو میذارن: صدها هزار محافظهکار و فاشیست و کمونیست پیراهنای سیاه و قهوهای و قرمزشونو شوت میکنن یه گوشه، قاطی زبالهها. مردم دوباره شهامت پیدا میکنن که خودشون باشن، به رأی اکثریت کاری نداشته باشن، از حکومت هم نترسن. حکومتی که مثِ سگِ کتک خورده، مطیعش بودن. چند صباحی به این منوال میگذره، تا اینکه روزی از روزا…شخص دیگری پیدا میشه (مثل برنان) و به مردم میگه «اکنون شواهدی به مدت بیش از صد سال دال بر نادرستی دیدگاه میل در اختیار داریم. رأیدهی برای ما زیانآور است. رأیدهی مردم را آگاهتر نمیکند و اگر تغییری در آنها به وجود آورد این است که آنها را احمقتر میکند، چرا که دموکراسی به پیشداوریها و نادانیهای مردم به نام دموکراسی شأن و منزلت میبخشد… . «مشارکت سیاسی برای بیشتر مردم امری ارزشمند نیست. برعکس برای اکثر ما خیری محدود به ارمغان میآورد و بهجای آن ما را خرفت و فاسد میگرداند. ما را به دشمنانی مدنی تبدیل میکند که از یکدیگر نفرت داریم». مشکل دموکراسی این است که در آن هیچ دلیلی برای آگاهترشدن نداریم. دموکراسی بهما میگوید همینطور که هستیم خوبیم. در حالی که چنین نیست.
دو
دوباره مردم فیلشان یاد هندوستان میکنه. دلشون برای یک «دیگری بزرگ» تنگ میشه. «دگرآیین» بودن و زیستن در زیر سایه سنگین یک «لویاتان» باز هم مد میشه. عدهای پیدا میشن و میگن اگر حکومت را بهجای مردم به دست شاهان بسپاریم اوضاع بهتر میشود… . دموکراسیْ و حکومت مردم ملالآور، کینهتوز، خودفریب، پارانویک، ناپخته و اغلب بیثمر است. چرا بازی رأیدهی را به کل کنار نگذاریم؟ چرا تظاهر به احترام به دیدگاههای مردم عادی را بس نکنیم؟ چرا کار را به کاردان -هرچند مستبد- نسپاریم؟ یا نه، چرا حاکمیت دانایان (اپیستوکراسی) مقتدر و متمرکز را بر حاکمیت نادانان (دموکراسی=حاکمیت عامه و عوام) ترجیح ندهیم؟ چرا تبعیضی مبتنی بر کارآمدی مقتدرانه را به کار نبندیم؟ چه چیز خاصی در اعطای حق مشارکت به همگان وجود داره؟ مگر امثال جیسون برنان، فیلسوف قرن بیستویکمی، به تاثیر از آموزههای استوارت میل، بهما نمیگن درک بسیاری از مسائل سیاسی واقعاً برای خیل وسیعی از رأیدهندگان دشواره، مسئله ناگوارتر اینه که رأیدهندگان فهمی از اینکه آگاهی آنها تا چه اندازه ناچیز است، ندارند: آنها فاقد قابلیت داوری به شیوهای پیچیدهاند، چراکه بیش از حد دلبسته راهحلهای سادهانگارانهای هستند که به نظرشان درست میرسه. تازه تنها این نیست که آنها نمیدانند؛ حتی مسئله این هم نیست که آنها نمیدانند که نمیدانند؛ مسئله این است که آنها در شیوه تأملشان درباره این باور مستحکم که حق با آنهاست در اشتباهاند. بنابراین، چرا نباید قرارادادی اجتماعی داشته باشیم و قدرت را به یک «شاه» یا «فیلسوفشاه» تفویض نکنیم تا روز و روزگار بهتر و امنتر و مرفهتری را تجربه کنیم؟
سه
تا اینکه باز یک روز از روزا، در همهمه فریادهای خشن و شعارهای رادیکال جمعیت معترض و عصبی، سروکله عدهای پیدا میشه و به مردم میگن: «این شاه نه، آن شاه»، «این دیگری بزرگ نه، آن دیگری بزرگ». ما به شاهنشاه (شاه شاهان) نیازمندیم: شاهی که خیلی شاه باشه، خیلی قدرت داشته باشه، یک خدا باشه. مشکل ما با «شاه» نیست، با «شاه ضعیف» است. افزون اینکه شاهنشاهی با فرهنگ سیاسی ما هم انطباق داره. تاریخ ما تاریخ توالی شاهانه. گر بگوییم که ما را با شاه سروکاری نیست، در و دیوار تاریخ این مملکت نشان میدهد که کاری هست، بنابراین، چو شاه نباشد تن ما مباد…برای ما مردمان از گذشته تا حال، بیهمگان بهسر شود بدون شاه بهسر نمیشود. پس اگر از شاه مستبد خسته شدیم، مشکلی نیست، یک دموکراتیکشو امتحان میکنیم تا عمارتی از جنس «دموکراسی شاهنشاهی» برایمان بسازه. اگر از اون هم خسته و ملول شدیم، غمی نیست، به شاهی دخیل میبندیم که سلطنت کند نه حکومت، مثل شاهان گوگولمگولی و بهداشتی اروپایی. اگر همه جورشو را امتحان کردیم و نپسندیدیم، به یک شاه رجوع میکنیم تا بگویدمان که چون باید کرد و ابژه میل و اراده و نگاه خیره کدامین شاه باید شد. زیرا در فرهنگ دیرینه ما، حکم شاه را هم شاه گفت.
چهار
روزی از روزهای دیگه، وقتی مردم تو خیابونا ریخته و «مرگ برشاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه» میگن، و میگند ما میگیم شاه نمیخوایم، اسم و شکل شاه عوض میشه، تعدادی دفعتا آفتابی میشن و میگن: زنده باد پوپولیسم. تنها راه رهایی در زمانه ما «پوپولیسم» است: اگر راستکیش هستی، «پوپولیسم راست» را انتخاب کن، و اگر چپکیشی، به مکتب «پوپولیسم چپ» درآ و کام خود از آن برگیر. اگر هم از پوپولیسم خودمختار خوشت نیامد میتوانی نوع خودگردانش را انتخاب کنی یا برعکس. و اگر پوپولیسم را نه در هیئت یک پاسخ و راهبرون رفت و چاره، که یک مسئله و چالش یافتی، اندکی چشم بگردانی «جمهوری» و «جمهوریت» را میبینی که هم راه گریزی از دامهای مهلک انقلاب است، و هم رهایی از سنت. با جمهوریت میتوانی فارغ از حکمهای دکترینی لیبرالیستی و سوسیالیستی، به زیست اجتماعی و سیاسی خود معنای دیگری بدهی. اگر هم با جمهوریت، دوران وحشتی را تجربه کردی، باز فریاد برآور «شاهنشاه، روحت شاد»، یا خود شاه شو و بر خود و دیگران شاهی کن، یا اصلا به کسوت آنارشیستها و پستمدرنیستها و پستمارکسیستهای شیک و جنتلمن و دُنژوان درآ و در عالم رویا با خودت حال کن. اگر از تمامی اینها خسته و ملول شدی چپه کن و چپ (آنهم از نوع چپ نیچهای) شو به دینامیزمها و ارادهها و امیال و عاملیتهایی دخیل ببند که به نحوی از انحاء و در سطحی از سطوح حامل و عامل ارزشهای تو هستند. درست مثل تماشاگران هوراکش، برای هر کنش و کنشگری که حتی تاکتیکی و مرحلهای با تو همموضع و همارز میشود هورا بکش. بپذیر که حقیقت عینیای در کار نیست، و شجاعت تکرار این پرسش نیچهای را داشته باش که: «چرا باید در جستوجوی حقیقت هرچیز بر آمد و از حقیقت حرکت کرد؟ چرا از «ناحقیقت» آغاز نکنیم و بر ناحقیقت بنا نکنیم؟» بدان که در دوران «پساحقیقت» هر لحظه میتوان به رنگ بت عیار درآمد و با هر کس و ناکس نرد عشق باخت. «چه باید کرد» را فراموش کن، و به «چه باید خواست» و «هر آنچه دلم میخواهد» فکر کن. هر جمع و جمعیتی (کنشگر کلکتیو) ساخته و پرداخته امیال و اراده ما آدمیان است، و نه نتیجه پذیرفتن حقیقتی ابژکتیو. به بیان نیچه، «اراده معطوف به قدرت»، (Will to Power)، یگانه اصل انسان و اجتماع است. اگر میخواهی «ابرانسان» بشی، جسارت میداندادن به امیال خود را داشته باش، و به اخلاق و قراردادهای اجتماعی همانقدر بیاعتنا باش که به دانش و حقیقت. مشتاقانه با شیوههای عقلانی برای ایجاد تغییرات مادی وداع کن و تثبیت ارزشهایت را به شیوه تمسخر و تخطئه و تحقیر صاحبان ارزشهای متفاوت متحقق کن؛ یعنی با به کار بردن «خشونت سمبولیک». گاه نیز، میتوانی به رادیکالیسمی خردگریز و «امیالگرا» (desire-based) روی بیاوری تا بدیل «عقلانیت» رسمی را که گفتمان مسلط عرضه میکند به هیچ بگیری و تسلیمش نشوی، و بدون آنکه زحمت استدلال و برتر بودن آلترناتیوی را به خود بدهی، با آغاز کردن از امیال خود، با قائلنبودن به حقیقت عینی، و در نتیجه، با قائلنبودن به نقش تعقل در طرح و تعقیب پروژههای سیاسی، سیستم مسلط را با نفس نفی «عقلانیت» به چالش بکشی.
پنج
در همین روزی از روزا، عدهای هم ساز گفتمانیشون رو کوک کرده و در دستگاه «لیبرالدموکراسی اسلامی» شروع به نواختن و خواندن میکنند. اینا که خود را بدیعهنواز و بداههنواز قهار و حرفهای سیاسی میدونند، بر آنند تا با ترکیب و آمیزش چند نتِ گفتمانیِ متفاوت، گفتمانی آهنگین بسازند تا به گوش و هوش بسیاری از مردمان گوشبسته و هوشخسته امروز ما خوش آید و به آهنگ آن به رقص آیند. فرازهای این نت گفتمانی عمدتا لیبرالیستی (عقلانیت فایدهگرا، فردگرایی، دولت حداقلی، تجددگرایی، پیشرفت و توسعه اقتصادی، اشرافیگری، آزادی) و فرودهای آن اسلامی (سکولاریسم اسلامی، نفی نظام سیاسی و اقتصادی در اسلام) هستند. این گفتمان هلوانجیری که ترکیبی گنگ و گیج و نازیبا و ناگویا و ناکارا از «این» (لیبرالیسم) و «آن» (اسلام) است -و در واقع، نه «این» است و نه «آن»- تلاش داره به گوش و هوش مردمان فرو کنه که گریز و گزیری از دوگانه ستیزشگر سوسیالیسم/لیبرالیسم نیست، یا سوسیالیست باید بود و یا لیبرالیست، که البته اگر از ما میپرسید، میگیم کام این دنیا و آن دنیا را طلبی، لیبرالیست باش، با اندکی چاشنی دینی: یک سرمایهداری خوب و مبتنی و متکی بر تقدیس و توسل به بازار آزاد، سرمایهگذاری وسیع جهانی و بازسازی کشور از طریق سرمایهگذاری خارجی، خصوصیسازی «صحیح» و به کارگیری سرمایهداران «باوجدان» و «وطندوست» و «کارآفرینان» فداکار که با بهرهگیری از ثروتهای بیکران «ملی»، نه تنها بر سرمایه خود خواهند افزود، بلکه نیروی کار را نیز از این خوان نعمت بینصیب نمیگذارند؛ بازی دو سر بُردی که نتیجهی محتوم آن رفاه، آزادیهای اجتماعی و دموکراسی برای همه خواهد بود!
شش
باز هم در همین روزی از روزا، صداهایی از دور و نزدیک در گوش مردم زمزمه میکنند: جمهوری فدرال، جمهوری دمکراتیک اسلامی، مشروطه سلطنتی، حکومت شورایی، حاکمیت مردم، سکولار دموکراسی، …اما در هر روزی از این روزها، و در هر حالتی از حالتها و هر وضعیتی از وضعیتها، عدهای میدانند در پس و پشت هر کتیبه سیاسی در مسیر پرفراز و فرود تاریخی این مردم نوشته شده است: دیگری بزرگ.
دیدگاه تان را بنویسید