علی میرفتاح، روزنامهنگار:
محتشمیپور چراغ آرمانخواهی را با آبروی خود روشن نگه داشته بود
یک روزنامه نگار در واکنش به مرگ علی اکبر محتشمی پور گفت: کاش همچنان که محتشمی در آن سالهای عجیب و غریب خیمهای برپا داشت و چراغ آرمانخواهی را با روغن اعتبار و آبروی خویش روشن نگه داشت، امروز هم در ابتدای این قرن عجیبتر و غریبتر، یکی از خویش برون آید و کاری بکند و آن چراغ را از نو برافروزد.
اعتمادآنلاین| مرگ علی اکبر محتشمیپور واکنشهای گشتردهای را در پی داشت و اکثر صاحبنظران و سیاستمداران نسبت به فوت این روحانی اصلاحات واکنش نشان دادند. در این میان علی میرفتاح، روزنامهنگار در یادداشتی از خاطرات خود با مرحوم محتشمی پور و کار کردنش در مجله این روحانی مبارز میگوید.
به گزارش روزنامه اعتماد، مشروح این یادداشت را در ادامه میخوانید.
اولین رییسم در عالم روزنامهنگاری آقای محتشمی بود؛ مجله بیان، سال 69. دانشجو بودم و سرشار از ایدههای خام و آرمانهای دستنیافتنی. هاشمی رییسجمهور بود و ما و مملکت یک دوره گذار پر هزینه را تجربه میکردیم. دوره گذاری که اگر نه همه را لااقل بچههای جنگ و بسیج و سپاه و «چپ» را شاکی کرده بود. آرمانگراها هم شاکی بودند. فکر میکردیم، نقشه و دسیسهای در کار است تا غول متواری سرمایهداری ایرانی را با سلام و صلوات برگردانند.
فکر میکردیم میخواهند در نظم نکبت جهانی منحلمان کنند... اینها که امروز مستند میسازند و میگویند هاشمی انقلاب را از ریل اصلیاش بیرون برد، حرفشان در برابر آنچه ما آن موقع میگفتیم و میشنیدیم به شوخی و طعنه شبیه است، نه حرف حساب. بیشتر نمایشی است تا دردمندانه. جعلی است نه از سر صدق.
ما اما گیرم از سر بیخبری، خوار در چشم داشتیم و استخوان در گلو. هنوز هم تتمه آن خوارها و استخوانها بر جای خود پا برجا ماندهاند و میآزارندمان. ما شاکی بودیم اول از همه از خود و بعد از زمین و زمان.
شاکی بودیم از تقدیر محتومی که ناکاممان کرده و طعم چون زقوم کوتاه آمدن و عقب نشستن از بدیهیات را در جانمان نشاند. قرار بود یک طور دیگر بشود، طور دیگری شد. هاشمی که پیشتر از این همیشه کلامش نافذ بود و نسبت به هر اتفاقی توجیهمان میکرد و آشفتگیمان را سامان میداد حالا زبانش لکنت گرفته بود و از توجیه و تبیین توسعه عاجز شده بود.
کسی که در سختترین شرایط و در بحرانیترین مواقع با چهار تا حرف ساده آب روی آتش خشم و غضب انقلابیها میریخت حالا در ابتدای راه توسعه، نفوذ کلامش را از دست داده بود و حتی از خود نمیتوانست رفع اتهام کند.
نه فقط ما ادبیات گفتوگو با حاکمان را بلد نبودیم و نیستیم، حاکمان هم بعد از دهه 60 ادبیات گفتوگو با مردم را فراموش کردند بلکه نیاموختند.
حرف زیاد میزدند و میزنند اما به جای آب، نفت روی آتش ناکامیمان میریختند و میریزند. آنقدر تنگنظرمان کرده بودند که از دیدن پژو 405 کهیر میزدیم و از اقدامات کرباسچی خونمان به جوش میآمد. عروسی خوبان از این جهت که وضع و حال انقلابیهای جوان و سرخورده دهه 60 را بازگو میکند، فیلم مهمی است.
من صد بار بیشتر پای روضه علی بیغم نشستم و گریه کردم. ابتدای فیلم دوربین از پشت آرم بنز، شعارهای خیابانی را نشان میداد. همان شعارهایی که در تحققشان، سرمان به سنگ خورده بود به کرات... من در دهه 60 روی دیوار شعار مینوشتم. شعار نه؛ چیزی که آن موقع مینوشتم همه تمنا و تقاضایی بود که به حکم دنیای دون با مهر و امضای ستمگران عالم، برگشت خورده بود توی صورتم.
کودکان بیخبر از سازوکار دنیایی را میمانستیم که بیشتر از ظرفیت فهم و درکشان گرفتار سرخوردگی و افسردگی شدهاند. همان موقع خیلیها زدند به جاده پرخاش و خشم و قهر و غضب. خیلیها هم یواشکی سریدند به بال مهربان نسبیت... خاطرات بعد از جنگ را نمیخواهم تعریف کنم. قصدم بازخوانی تاریخ توسعه به شیوه دولت سازندگی نیست. از هاشمی هم قصد بدگویی ندارم.
دنیا عوض شد و ما هم عوض شدیم و درک دیگری از درست و غلط هاشمی بلکه نظام پیدا کردیم. این چند سطر را نوشتم تا بگویم «بیان» محتشمی در آن روزگار کورسوی امیدی بود که چند صباحی جانمان را روشن کرد.(مجله بیان را با روزنامه بیان اشتباه نگیرید.)
محتشمی هم بعدها نسبت دیگری با نظام برقرار کرد. اما در سال 69 او آبرو و اعتبار و همه داراییاش را روی دست گرفت به میدان آمد و آن حرفهایی را که نزدیک بود بالکل به وادی فراموشی سپرده شوند بر سر زبانها انداخت بلکه فکرها را به کار انداخت.
کار محتشمی آنقدر مهم و تاثیرگذار بود که حتی عباس معارف را به میدان آورد تا از عدالت و فقر و غنا سخن بگوید. من در طول این سالها در روزنامهها و مجلههای زیادی کار کردهام. بیان که تعطیل شد، در واقع بیان را که بستند، ما هم هر کدام به دنبال کار خود رفتیم و به قدر وسع کارهای خوب و بد بسیاری را مرتکب شدیم. اما بیان چیز دیگر و جای دیگری بود.
علیاکبر کیوانفر شاعر جوانی بود که شعرهای تند و تیزش بیان را سر زبانها میانداخت و دلهای مرده را با جوش و خروش دعوت به احیا میکرد. ظریفیان، معین، نخعی، طالبزاده و خیلیهای دیگر مجموعهای را فراهم آورده بودند تا ذیل نام بیان و به مدد محتشمیپور نسبت به سیاست و اقتصاد و فرهنگ موضع انقلابی بگیرند. نه از این مواضع نمایشی انقلابی که بعدا مد روز شد و به تهمت و افترا آلوده شد و کشور را به گیر و گرفتاری انداخت و میاندازد، نه؛ بلکه مواضع انقلابی که مبتنی بر عدالت و اقامه قسط و حقطلبی بود.
نمیگویم بیانیها اشتباه نمیکردند و به خطا نمیرفتند. عرضم متوجه نگاه و رویکردی است که محتشمیپور و شیخالاسلام از سر صدق و درد و از سر ارادتی که به امام داشتند، در بیان میکردند. مهم طرح و شیوهای است که بیانیها در آن روزگار بنیان گذاشتند.
اتفاق مهمی که در بیان افتاد این بود که آرمانخواهی انقلابی با مبانی عرفانی گره خورد و عدالتطلبی بازماندههای جبهه و جنگ به ریشه ماثورات دینی و تاریخی و ادبی متصل شد... بیان مجلهای لبریز از آرمان نبود، خوب که نگاهش میکردی، حرمانی جانکاه در او میدیدی که گویی گردانندگان میدانستند راه به جایی نمیبرد.
به تعبیر من بیانیها به صورت مجمل میدانستند که دنیا و نظام بر مدار دیگری میچرخد و راه دیگری در پیش دارد و آرمانها به زودی زود یا از یاد میروند یا متاسفانه تا حد ابزار و ادوات تسویهحسابهای جناحی تنزل درجه مییابند.
سِرّ طعم تلخ نوشتهها و تحلیلهای بیان به نظرم همین بود که هم محتشمی و هم بقیه میدانستند که سیل بنیانکن عنقریب از راه میرسد و خشک و تر را با خود میبرد و کسی را یارای مقاومت نمیماند... سختترین و صعبترین تکالیف همانها هستند که اگرچه میدانی به توفیق نمیانجامند اما بر حسب وظیفه با تمام وجود نسبت به ادایشان میکوشی و از پرداخت هیچ هزینهای ابا نمیکنی... . امروز که خبر مرگ آقای محتشمی وادارم کرد تا چند سطری،بهرغم پریشان احوالیام بنویسم، مملکت در شرایط عجیب و غریبی است.
نه فقط در بحث انتخابات به گرههایی ناگشودنی رسیدهایم بلکه تلخی و ناکامی وجودمان را دربرگرفته و جز دیوار سفت و سخت حرمان راه دیگری در برابر خود نمیبینیم. به عمد نمینویسم ناامیدی ولی کیست که بوی تند و زننده ناامیدی را از این سطور پراکنده درنیابد اما و هزار اما این را هم باید بنویسم بلکه تصریح کنم که آدمی به امید زنده است و ما هیچگاه حق نداریم امیدمان را از دست بدهیم.
در مقام و شعر و انشا چندان عیبی ندارد اگر گاهی بر طبل یأس بکوبیم اما در عالم واقع ما چارهای نداریم جز اینکه به الطاف خفی و جلی حضرت حق جل و علی، رجاء واثق داشته باشیم و کار خود به عنایتش رها کنیم.
ما کماکان میتوانیم، حق داریم بلکه مکلفیم تا به تمهیداتی بیندیشیم و مقدماتی فراهم آوریم که بتوانیم حقوق ضایع شده را احقاق و در راه آبادی و آزادی سرزمینمان تلاش کنیم و در راه آزادیخواهان و حقطلبان گام برداریم.
کاش همچنان که محتشمی در آن سالهای عجیب و غریب خیمهای برپا داشت و چراغ آرمانخواهی را با روغن اعتبار و آبروی خویش روشن نگه داشت، امروز هم در ابتدای این قرن عجیبتر و غریبتر، یکی از خویش برون آید و کاری بکند و آن چراغ را از نو برافروزد.
باد تند است و چراغم ابتری/ زو بگیرانم چراغ دیگری...
دیدگاه تان را بنویسید