یادداشت ابراهیم اسماعیلی اراضی به مناسبت سالروز تولد «حسین منزوی» /شاعری که روی بام غزل ایستاد
به مناسبت اول مهرماه، سالروز تولد ماه غزل معاصر، «حسین منزوی» ابراهیم اسماعیلیاراضی یاداشتی درباره او نوشت.
اعتمادآنلاین| متن کامل یادداشت ابراهیم اسماعیلیاراضی به این شرح است:
«یادتان هست؟ حتما هست؛ حتما میبینید اصلا! یکم یا دوم دیماه82 بود. روی صفحه تلویزیون 21اینچ رنگی شما که چندان رنگی هم نداشت... که چندان آینه هم نبود، کنار شیشههای مشجر پنجدریای که مهمانخانه سهدرسه خانه پنجنسله منزویها را از اتاق نشیمنـکارـخواب شما جدا میکرد که البته نه مبلی داشت و نه میزی و نه تختی، ایران و روسیه، فوتسال بازی میکردند و پشت آن پنجره چوبی بزرگ پنجلتی که مال اتاق شما بود که آنروزها مرکز جهان بود...
که آنروزها امنترین جای جهان بود...
که آنروزها راحتترین جای جهان بود- در حدی که وقتی به خیال خودم میخواستم مرتبش کنم، 3ـ2دقیقهای صبوری میکردید و بعد با مهربانی یک خنده معصومانه خجالتآمیخته کودکانه میگفتید «ابراهیم! ولش کن! دیگه زیادی داره مرتب میشه!»- ...
که آنروزها گرمترین جای جهان بود، برف ریزریز زنجان- انگار با لهجه نازان ترکی- رقص میکرد؛ نمیرقصید! رقص میکرد؛ انگار که طنین ساز و آواز عاشیقی در رشتههایش پیچیده باشد؛ همان پنجرهای که چند سال پیشتر از آن روز، شیشههای آبغوره فاطمهخانمجان توکلی که مادرجان نازنین شما باشند... که نازنینترین زن جهان شما باشند... کنارش ایستاده بودند تا شما روی آنها با صداها بازی کنید.
البته کسی هم فیلمبرداری کرده بود و شده بود پلانی از آن مستندِ «چه بگویم»... و البته بدون اینکه شما بازی کنید؛ مثل همه وقتهای دیگر زندگیتان؛ مگر وقتهایی که به ملاحظه دلی، به نفع انسان، بازی کرده بودید و حتی گاهی تعمدا خود را به باخت زده بودید. ببخشید! داشتم چیز دیگری میگفتم که در رقصکردن برف گم شدم و تا کجاها که نرفتم!
پا شدم به پوشیدن لباس؛ تنهایی؛ اتفاقی که خیلی کم میافتاد؛ چون همیشه ملتزم قدمهای شما بودم؛ قدمهایی که- اگرچه خسته- بینیاز از موکب و رکاب بود. با همان خنده همیشهمهربان اما اینبار متعجب، گفتید: «کجا!؟». گفتم: «میرم بیرون و برمیگردم».
با همان لحنی که فقط شما بلدش بودید و مثل دستپخت مادرجان نازنینتان، به خوشنمکی در شگفتترین چاشنیهای جهان میغلتید، گفتید: «باریکلا! نکنه خبریه توی زنجان ما؟» و غشغش خندیدید تا هم عشق کنم و هم نگران نفستنگی بعدش باشم که به سرفه نکشد و مجبور نشوید شست دست چپ جادوییتان را که خوشتراشترین دست جهان بود و خوشترین فرمها را میرقصید روی آن نقطه سوزان سمت چپ سینهتان بگذارید و چشمهایتان را ببندید و سرتان را پایین ببرید و بعد بلافاصله- در اولین فرصت- بالا بیاورید و بخندید که مبادا کسی نگران شود.
با خجالت گفتم: «تولدمه امروز؛ میرم کیکی، شیرینیای بگیرم». گفتید: «من که قند دارم...» که گفتم: «خب، شام میگیرم...» که گفتید: «پس فقط چند سیخ کوبیده؛ اونم از جایی که میگم» و گفتم: «چشم» تا نشانی کبابی اسدی را بدهید.
و یادم هست که تا رفتم و برگردم، چند بار زنگ زدید که بگویید ایران و روسیه چه بر سر هم آوردهاند. و چقدر خوشحال بودم و هستم که آن تولد، کنار شما گذشت.
اما چقدر با خودم کلنجار دارم که چرا هیچوقت روز تولد شما را کنارتان نبودم؛ همیشه به تبریک تلفنی برگزار شد و کادویی کوچک که جرات نداشتم بگویم برای تولدتان است. و همیشه «قلم» را بیشتر از همهچیز دوست داشتید؛ خصوصا اگر رنگی متفاوت داشت.
و برای همین، آن رواننویسهای شانزدهرنگ «استابیلو» (به گمانم) آنقدر خوشحالتان کرد؛ با آنکه ارزش تومانی چندانی نداشت و با آنکه نگفتم کادوی تولدتان است!
و امروز میشود تولد 73سالگیتان و باز هم کنارتان نیستم و به شما تبریک میگویم؛ امروزی که شما از همیشه به من و ما نزدیکترید؛ توی چشمهای برّاق و صداهای ذوقدار خیلی از بچههایی که وقتی شما میرفتید، هنوز نیامده بودند.
باور کنید که این نسل، شما را خیلی بهتر و بیشتر از همروزگارانتان و چهبسا خود ما میشناسد.
حالا دیگر بوقهایی که عصبانیشان میکردید، یا از ترس و حسابگری، طرفدارتان شدهاند، یا خاموش شدهاند یا گوش کسی به آنها بدهکار نیست؛ حالا دیگر خیلی خوب میشود فهمید که شما نیما را چه خوب فهمیده بودید که «آن که غربال به دست دارد، از عقب کاروان میآید»؛ حالا دیگر پسرک من هم میخواند: «... اگه تاریکم، اگه روشنم، اگه پاییزم، اگه بهارم/ تو رو دوس دارم...» تا دوستداشتن که شما بیش از هر چیز دیگری دوستش میداشتید، فراگیرتر باشد.
اما 73سال که چیزی نیست؛ فرداهایی در راه است، مهرهایی در راه است؛ مهرهایی که دوستداشتن، مشق کودکان ما باشد؛ تا یاد بگیرند بخوانند: «من/ تو را/ برای شعر/ برنمیگزینم/ شعر، مرا/ برای تو/ برگزیده است/ در هشیاری/ به سراغت/ نمیآیم/ هر بار/ از سوزش انگشتانم/ درمییابم باز/ نام تو را مینوشتهام» و هر بار در سوزش سرانگشتان عاشقشان نام شما را به یاد بیاورند. آقای منزوی عزیز!
شما شاعر کمنظیری هستید، شما ترانهسرای بزرگی هستید، شما پژوهنده ادبی نازکبینی هستید، شما روی بام غزل ایستادهاید، اما هیچکدام از اینها شما نیستند و این تازهنفسها حتی، همین را در نام شما خواندهاند؛ همین را که در هیچ نام دیگری نیافتهاند؛ همین را که شما عشق را در حوالی فاجعه فریاد کردید تا چراغ مهر خاموش نشود.
مهرتان خوش، عزتتان افزون. و راستی مگر قرار نبوده نام کوچک شما «مهرداد» باشد؟ حالا مهر، آغاز و پایان نام بزرگ شماست.»
منبع: روزنامه اعتماد
دیدگاه تان را بنویسید