کد خبر: 360066
|
۱۳۹۸/۰۸/۲۶ ۱۵:۴۵:۰۰
| |

یادداشتی بر رمان «برگ هیچ درختی» اثر صمد طاهری:

آیا «برگ هیچ درختی» یک رمان است؟

داستان بلند «برگ هیچ درختی» نوشته صمد طاهری داستانی از زندگی افراد خانواده‌ای در جنوب ایران را روایت می‌کند. طاهری با سادگی تکرارناپذیری زمان را در رمانش به بازی می‏‌گیرد.

آیا «برگ هیچ درختی» یک رمان است؟
کد خبر: 360066
|
۱۳۹۸/۰۸/۲۶ ۱۵:۴۵:۰۰

اعتمادآنلاین| ‌ ‌رامین سلیمانی- سامرست موآم: «برای نگارش یک رمان سه اصل وجود دارد‌ که متاسفانه هیچ‌کس آنها را نمی‌داند.»

تعریفی کهنه از رمان که در فرهنگ و بستر دیده می‏‌شود می‌‏گوید: «روایت منثور خلاقانه‏‌ای که معمولاً طولانی و پیچیده است و با تجربه‏‌ انسانی همراه با تخیل سروکار دارد و از طریق توالی حوادث بیان می‌‏شود و در آن گروهی از شخصیت‏‌ها در صحنه‏‌ مشخصی شرکت دارند.»

در تعاریف دیگری رمان را اثری می‌‏دانند که بیش از 30 تا 40 هزار کلمه داشته باشد و... در دنیای تعاریف، رمان همواره دو وجه اشتراک دارد: منثور بودن و طولانی بودن.

اگر در مواجهه با این اثر به تعاریف کمی که از رمان ارائه می‏‌شود بسنده کنیم، «برگ هیچ درختی» فاقد ویژگی دوم است، اما همان‌‏طور که در ابتدای این یادداشت اشاره شد، تعاریف ذکرشده همگی کهنه هستند و در تاریخ ادبیات داستانی جهان به کرات نقض شده‏‌اند.

طاهری با سادگی تکرارناپذیری زمان را در رمان به بازی می‏‌گیرد. زمان رمان حدود دهه‏‌های 40 و 50 است و مکان رمان (که اشاره‌ مستقیمی به آن نمی‌‏شود) شهر آبادان است.

دنیای داستان به شدت محدود شده، تصاویری که نویسنده پرداخت کرده بر اساس دنیای شخصیت‏‌ها خلق شده است. شخصیت‏‌ها در دورانی که مدتی از شکست جنبش ملی شدن صنعت نفت می‏‌گذرد رها شده‌اند. مبارزانی که بار شکست تحقیرآمیز گذشته را بر دوش دارند، اما به ادامه‌ راه فکر می‌‏کنند.

در بخش ابتدایی رمان، راوی (نه قهرمان) کودکی دبستانی است و شاهد درگیری‏‌های رایج در یک خانواده‌ مبارز که بیشتر اعضایش در پشته‌‏ها آرام گرفته‌‏اند. مردگانی بی‌‏نام و نشان در زندگی که قرار نیست پس از مرگ هم نام و نشانی از آنان باقی بماند. پشته‏‌زاری که تبدیل به خارستان می‏‌شود.

«بابابزرگ که به دیوار حیاط تکیه زده بود، ته‏‌مانده‌‏ی چای توی استکانش را هورت می‏‌کشید، سیگاری سرِ چوب سیگار میزد و می‏‌گفت: «این بچه رو هر دقیقه می‏کشونی می‏بری پیشِ مرده‏‌ها که چی بشه؟»

عمه کوکب گریه می‏‌کرد و می‏‌گفت: «برای این‏که بدونه باباش و ننه‏ش کی بوده‌‏ن و جاشون کجاس. عصایِ دستَمَم هس.»

بابابزرگ فقط سر تکان می‏داد و می‏گفت: «اِی داد.»»

طاهری روایتش از داستان را محدود کرده به یک رشته از حوادث پرتنش و مرتبط با هم. زمان معنایی ندارد. انگار دفترچه‏‌ خاطراتی مقابل خواننده گذاشته شده و خوانند همین‏‌طور فالی صفحه‏‌ای را باز می‏‌کند و می‏‌خواند، اما ظرافت به کار گرفته‌شده در انتخاب صحنه‌‏ها باعث شده نویسنده از خطر بجهد و اتصال صحنه‌‏های انتخاب‌شده مفهوم کلی را به خوبی می‌‏رساند.

در فضای محدود رمان اطلاعاتی محدود از شخصیت‏‌ها ارائه می‌‏شود. طاهری کمتر اطلاعات می‌‏دهد و بیشتر دریغ می‏‌کند؛ این تکنیک اگر درست به کار گرفته شود، البته یک نقطه‌‏ قوت است. شخصیت‏‌ها در فضای عینی رمان عمل می‏‌کنند و می‌‏آموزند گرچه هیچ‏‌کدام عاقبت به خیری را تجربه نمی‏‌کنند که این غم دوران است.

«آن‏وقت‏‌ها من دبستان می‌‏رفتم. بچه بودم و از حرف‏‌های قُلنبه‌ سُلنبه‏‌ای که بزرگ‏ترها می‏زدند، سر درنمی‌‏آوردم. بابابزرگ همیشه با عمو عباس جروبحث داشت و عمو عباس همیشه می‏گفت؛ به خاطر سربلندیِ مردم.

بابابزرگ همین‏که این را می‏شنید، عصای استیلش را مثل سرنیزه‌‏ای به‏‌ طرفش پرت می‏کرد و فحش می‏داد. عضا را عمو عباس توی کارگاه تراشکاریِ پالایشگاه از لوله‏‌ی یک‏دومِ استیل ساخته بود.

عمه کوکب که فقط گریه می‏‌کرد و هیچ‌‏وقت چیزی نمی‏گفت. بابابزرگ هم می‏گفت؛ سربلندیِ مردم، برگِ هیچ درختی نیست و هیچ دردی را درمان نمی‏‌کند.»

شخصیت‌‏ها در فضای عصبی و شتاب‏زده‌ آن دهه‏‌ها همواره بر سر دوراهی قرار دارند. دوراهی‏‌هایی که نویسنده به خوبی در خدمت شخصیت‏‌پردازی درآورده.

در نقطه‏‌ای که سیامک بزرگ‌‏ترین و شاید بدترین تصمیم زندگی‌‏اش را می‏‌گیرد با استقبال پدربزرگ مواجه می‌‏شود، با یک جمله‌‏ تشویقی که: «ماشاالله، بابا. نمردم و بالأخره دیدم که یکی از تخم و ترکه‌ی من به جای بغل کردن عزرائیل، از دستش فرار می‏کنه.»

اما هنوز سیامک از لذت این تشویق سیراب نشده که واکنش منفی عمو عباس گریبانش را می‏‌گیرد: «اینا سرِ خواهرها و برادرای ما رو بریده‏‌ن، تو می‏خوای بری بنشینی سرِ سفره‏‌شون؟»

سیامک با یک خاطره تلخ قوی داستان را روایت می‏‌کند. تن به اسارت داده و به زودی لب به اعتراف باز می‏‌کند. در گوشه و کنار رمان شاهد اعتراف‏‌هایش هستیم، جایی می‌‏گوید: «من آدمِ بی‏شرفی هستم. این را عمه کوکب گفته. و عمه کوکب هیچ‌‏وقت حرفِ بی‏ربط نمی‏زند.»

و در بحرانی‏‌ترین لحظه‏‌ رمان تصویری را تداعی می‏‌کند: «عمه کوکب آمد روبه‏‌رویم ایستاد. صاف زُل زد توی چشم‏هایم. رنگِ عسلیِ چشم‏هایش تیره بود.

فقط یک کلمه گفت: «بی‏شرف!» و تُف انداخت روی آن ستاره‌‏ی کوچکِ نقره‏‌ای که آن‏ همه دوستش داشتم.» تصویری که هرگز از ذهن راوی پاک نمی‏‌شود و سیامک در حسرت آن لحظه می‌‏ماند که: «چرا سنگ را برنداشتم.»

تردیدهای راوی که در تمام طول رمان ادامه دارد شکست او را رقم می‌‏زند وقتی که حتی نمی‌‏تواند برای راهی که انتخاب کرده، و هدفی که دنبال می‏‌کند توجیهی برای خودش پیدا کند، قهرمانی برای کسی است که باور قطعی به راهی دارد که انتخاب کرده حتی اگر به نابودی ختم شود.

صمد طاهری در این رمان اثری گزیده ارائه کرده؛ گزیده به معنای واقعی کلمه. طاهری با شهامت به مخاطب اعتماد می‏‌کند و حتی در مواردی کمتر از آن‏چه باید برای مخاطب روایت می‏‌کند تا تخیل مخاطب را به واکنش وا دارد.

مخاطب با خواندن این رمان کوتاه با نویسنده‌‏ای مواجه می‏‌شود که حجم عظیمی از کار را روی دوش خواننده می‌‏گذارد تا در ورای آن‏چه در کلمات جاری شده مابقی رمان را در ذهن خود تصویر کند، شاید سرنوشت شخصیت‏‌ها را تغییر بدهد و حتی از خائن، قهرمان یا از جفاکار، وفادار بسازد.

اگر بخواهیم در مواجهه با یک اثر هنری به تعاریف مکتوب در فرهنگ‏‌های مربوط بسنده کنیم یک اصل اساسی در هنر، یعنی عنصر نوآوری، را کنار گذاشته‏‌ایم؛ نوآوری‌ای که قرار است از سرچشمه‌‏ خلاقیت، اساسی‌‏ترین وجه هنر، جاری شود.

از این روست که «بوف کور» صادق هدایت به رغم حجم کمی که دارد رمان نامیده می‌‏شود، یا «آئورا» اثر کارلوس فوئنتس.

همان‏‌طور که صمد طاهری در مصاحبه و گفته‌‏هایش اشاره می‏‌کند، رمان باید دارای عنصر جامعیت باشد. وقتی اثری تک‌محور نبوده و دارای ویژگی جامعیت باشد به رغم حجم کم می‌‏توان به آن «رمان» یا به بیانی احتیاط‌‏آمیزتر «رمان کوتاه» گفت.

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها