یادداشتی بر رمان «برگ هیچ درختی» اثر صمد طاهری:
آیا «برگ هیچ درختی» یک رمان است؟
داستان بلند «برگ هیچ درختی» نوشته صمد طاهری داستانی از زندگی افراد خانوادهای در جنوب ایران را روایت میکند. طاهری با سادگی تکرارناپذیری زمان را در رمانش به بازی میگیرد.
اعتمادآنلاین| رامین سلیمانی- سامرست موآم: «برای نگارش یک رمان سه اصل وجود دارد که متاسفانه هیچکس آنها را نمیداند.»
تعریفی کهنه از رمان که در فرهنگ و بستر دیده میشود میگوید: «روایت منثور خلاقانهای که معمولاً طولانی و پیچیده است و با تجربه انسانی همراه با تخیل سروکار دارد و از طریق توالی حوادث بیان میشود و در آن گروهی از شخصیتها در صحنه مشخصی شرکت دارند.»
در تعاریف دیگری رمان را اثری میدانند که بیش از 30 تا 40 هزار کلمه داشته باشد و... در دنیای تعاریف، رمان همواره دو وجه اشتراک دارد: منثور بودن و طولانی بودن.
اگر در مواجهه با این اثر به تعاریف کمی که از رمان ارائه میشود بسنده کنیم، «برگ هیچ درختی» فاقد ویژگی دوم است، اما همانطور که در ابتدای این یادداشت اشاره شد، تعاریف ذکرشده همگی کهنه هستند و در تاریخ ادبیات داستانی جهان به کرات نقض شدهاند.
طاهری با سادگی تکرارناپذیری زمان را در رمان به بازی میگیرد. زمان رمان حدود دهههای 40 و 50 است و مکان رمان (که اشاره مستقیمی به آن نمیشود) شهر آبادان است.
دنیای داستان به شدت محدود شده، تصاویری که نویسنده پرداخت کرده بر اساس دنیای شخصیتها خلق شده است. شخصیتها در دورانی که مدتی از شکست جنبش ملی شدن صنعت نفت میگذرد رها شدهاند. مبارزانی که بار شکست تحقیرآمیز گذشته را بر دوش دارند، اما به ادامه راه فکر میکنند.
در بخش ابتدایی رمان، راوی (نه قهرمان) کودکی دبستانی است و شاهد درگیریهای رایج در یک خانواده مبارز که بیشتر اعضایش در پشتهها آرام گرفتهاند. مردگانی بینام و نشان در زندگی که قرار نیست پس از مرگ هم نام و نشانی از آنان باقی بماند. پشتهزاری که تبدیل به خارستان میشود.
«بابابزرگ که به دیوار حیاط تکیه زده بود، تهماندهی چای توی استکانش را هورت میکشید، سیگاری سرِ چوب سیگار میزد و میگفت: «این بچه رو هر دقیقه میکشونی میبری پیشِ مردهها که چی بشه؟»
عمه کوکب گریه میکرد و میگفت: «برای اینکه بدونه باباش و ننهش کی بودهن و جاشون کجاس. عصایِ دستَمَم هس.»
بابابزرگ فقط سر تکان میداد و میگفت: «اِی داد.»»
طاهری روایتش از داستان را محدود کرده به یک رشته از حوادث پرتنش و مرتبط با هم. زمان معنایی ندارد. انگار دفترچه خاطراتی مقابل خواننده گذاشته شده و خوانند همینطور فالی صفحهای را باز میکند و میخواند، اما ظرافت به کار گرفتهشده در انتخاب صحنهها باعث شده نویسنده از خطر بجهد و اتصال صحنههای انتخابشده مفهوم کلی را به خوبی میرساند.
در فضای محدود رمان اطلاعاتی محدود از شخصیتها ارائه میشود. طاهری کمتر اطلاعات میدهد و بیشتر دریغ میکند؛ این تکنیک اگر درست به کار گرفته شود، البته یک نقطه قوت است. شخصیتها در فضای عینی رمان عمل میکنند و میآموزند گرچه هیچکدام عاقبت به خیری را تجربه نمیکنند که این غم دوران است.
«آنوقتها من دبستان میرفتم. بچه بودم و از حرفهای قُلنبه سُلنبهای که بزرگترها میزدند، سر درنمیآوردم. بابابزرگ همیشه با عمو عباس جروبحث داشت و عمو عباس همیشه میگفت؛ به خاطر سربلندیِ مردم.
بابابزرگ همینکه این را میشنید، عصای استیلش را مثل سرنیزهای به طرفش پرت میکرد و فحش میداد. عضا را عمو عباس توی کارگاه تراشکاریِ پالایشگاه از لولهی یکدومِ استیل ساخته بود.
عمه کوکب که فقط گریه میکرد و هیچوقت چیزی نمیگفت. بابابزرگ هم میگفت؛ سربلندیِ مردم، برگِ هیچ درختی نیست و هیچ دردی را درمان نمیکند.»
شخصیتها در فضای عصبی و شتابزده آن دههها همواره بر سر دوراهی قرار دارند. دوراهیهایی که نویسنده به خوبی در خدمت شخصیتپردازی درآورده.
در نقطهای که سیامک بزرگترین و شاید بدترین تصمیم زندگیاش را میگیرد با استقبال پدربزرگ مواجه میشود، با یک جمله تشویقی که: «ماشاالله، بابا. نمردم و بالأخره دیدم که یکی از تخم و ترکهی من به جای بغل کردن عزرائیل، از دستش فرار میکنه.»
اما هنوز سیامک از لذت این تشویق سیراب نشده که واکنش منفی عمو عباس گریبانش را میگیرد: «اینا سرِ خواهرها و برادرای ما رو بریدهن، تو میخوای بری بنشینی سرِ سفرهشون؟»
سیامک با یک خاطره تلخ قوی داستان را روایت میکند. تن به اسارت داده و به زودی لب به اعتراف باز میکند. در گوشه و کنار رمان شاهد اعترافهایش هستیم، جایی میگوید: «من آدمِ بیشرفی هستم. این را عمه کوکب گفته. و عمه کوکب هیچوقت حرفِ بیربط نمیزند.»
و در بحرانیترین لحظه رمان تصویری را تداعی میکند: «عمه کوکب آمد روبهرویم ایستاد. صاف زُل زد توی چشمهایم. رنگِ عسلیِ چشمهایش تیره بود.
فقط یک کلمه گفت: «بیشرف!» و تُف انداخت روی آن ستارهی کوچکِ نقرهای که آن همه دوستش داشتم.» تصویری که هرگز از ذهن راوی پاک نمیشود و سیامک در حسرت آن لحظه میماند که: «چرا سنگ را برنداشتم.»
تردیدهای راوی که در تمام طول رمان ادامه دارد شکست او را رقم میزند وقتی که حتی نمیتواند برای راهی که انتخاب کرده، و هدفی که دنبال میکند توجیهی برای خودش پیدا کند، قهرمانی برای کسی است که باور قطعی به راهی دارد که انتخاب کرده حتی اگر به نابودی ختم شود.
صمد طاهری در این رمان اثری گزیده ارائه کرده؛ گزیده به معنای واقعی کلمه. طاهری با شهامت به مخاطب اعتماد میکند و حتی در مواردی کمتر از آنچه باید برای مخاطب روایت میکند تا تخیل مخاطب را به واکنش وا دارد.
مخاطب با خواندن این رمان کوتاه با نویسندهای مواجه میشود که حجم عظیمی از کار را روی دوش خواننده میگذارد تا در ورای آنچه در کلمات جاری شده مابقی رمان را در ذهن خود تصویر کند، شاید سرنوشت شخصیتها را تغییر بدهد و حتی از خائن، قهرمان یا از جفاکار، وفادار بسازد.
اگر بخواهیم در مواجهه با یک اثر هنری به تعاریف مکتوب در فرهنگهای مربوط بسنده کنیم یک اصل اساسی در هنر، یعنی عنصر نوآوری، را کنار گذاشتهایم؛ نوآوریای که قرار است از سرچشمه خلاقیت، اساسیترین وجه هنر، جاری شود.
از این روست که «بوف کور» صادق هدایت به رغم حجم کمی که دارد رمان نامیده میشود، یا «آئورا» اثر کارلوس فوئنتس.
همانطور که صمد طاهری در مصاحبه و گفتههایش اشاره میکند، رمان باید دارای عنصر جامعیت باشد. وقتی اثری تکمحور نبوده و دارای ویژگی جامعیت باشد به رغم حجم کم میتوان به آن «رمان» یا به بیانی احتیاطآمیزتر «رمان کوتاه» گفت.
دیدگاه تان را بنویسید