«حکایت دریا» بیم فراموشی فرهنگ
بهمن فرمانآرا، فیلمسازی که با وجود اعتراضهایی که برای بهتر شدن شرایط دارد اما همچنان امیدوار است و تمام آثارش از جمله «حکایت دریا» تصویری است از چهره دوگانه زندگی.
اعتمادآنلاین| از میان قابهای نقاشی از بهمن محصص، تابلویی از پوستر «مردی برای تمام فصول»، تصویر و متنی از هوشنگ گلشیری روی دیوار و تمثالی از حضرت علی(ع) و تابلوی«... فاذکروالله خیر...» که نقطه مقابل میزکار و درست در مسیر نگاهش قرار داده میتوان نشانههایی از علقهها و دلبستگیهای او را پیدا کرد. آنچه پشت سر اوست اما تمام مانیفست بهمن فرمانآرا در زندگی شخصی و چه بسا فعالیت هنری و دغدغههای شهروندیاش است.
دستخط نستعلیق 42 ساله یادگاری از پدرش که به دیوار اتاق کارش زده تا یادآوری کند همراه مردم باشد و اخلاق نگه دارد: «دستور من به فرزند دلبندم بهمن فرمانآرا، راستگو و درستکردار باش. برای جلب اعتماد مردم بکوش. از هر حیث صاحب گذشت باش. احترام مادرت را همیشه نگهدار. برادر بزرگترت را همیشه طرف مشورت قرار بده و او را در جریان کلیه امور خود بگذار» سال 1336 زمانی که در 16 سالگی برای ادامه تحصیل به انگلستان رفته این مرامنامه را از پدر گرفته و تلاشاش این بوده در دو صنعت نساجی و سینما به آن پایبند باشد.
دلمشغولیهای این روزهایش از شرایط کارگران شرکت خانوادگیشان در روزهای کرونا، اظهارات بیپروایش درباره مسائل اجتماع و بازتاب زیرکانه مسائل درون جامعه در آثارش گواه این مدعاست. هنرمندی که دلش برای ایران میتپد و با وجود آنکه بیش از هر کسی فرصت کار و زندگی را در خارج از مرزهای ایران داشته ترجیح داده بماند و با فیلمهایش با نسل جوان مکالمه کند.
فیلمسازی که با وجود اعتراضهایی که برای بهتر شدن شرایط دارد اما همچنان امیدوار است و تمام آثارش از جمله «حکایت دریا» تصویری است از چهره دوگانه زندگی. به بهانه اکران آنلاین این فیلم با او گفتوگو کردهایم که در ادامه میخوانید.
*«سایههای بلند باد» در دوره شاه توقیف شد. پس از انقلاب پروانه نمایش الف گرفت ولی فقط سه روز روی پرده ماند. با وجود فعالیتهای سینمایی قابل توجه بینالمللی و تجربه کارگردانی فیلم تحسینشده «شازده احتجاب» یک دهه پساز بازگشت به ایران مجوز ساخت «بوی کافور عطر یاس» را گرفتید.
از آن زمان تا به امروز تنها 9 فیلم ساختهاید که در این میان «خاک آشنا» سالها توقیف بود، «دلم میخواد» پساز رفع توقیف با بیعدالتی در اختصاص سانسهای نمایش روبهرو شد و این روزها سه سال پساز ساخت به اکران آنلاین «حکایت دریا» رضایت دادهاید. بر اساس تجربیات خودتان چه توصیهای به جوانان علاقهمند به سینما دارید .
اگر قرار است قهر کنید و نازک و نارنجی باشید اصلاً وارد این حرفه نشوید. برای فعالیت در سینما باید پوست کلفت باشید.
در دانشگاه تهران از من سؤال شد که چطور میتوان مثل شما مشهور شد. پاسخ من این بود: 10 درصد استعداد، 25درصد ارتباطات و 65 درصد پوست کلفتی. در سینما باید بجنگید. اگر با رد شدن فیلمنامهتان افسرده و خانهنشین میشوید، به درد این کار نمیخورید. بعد از بازگشتم به ایران هر سال برای یک فیلمنامه درخواست مجوز ساخت دادم.
به مدت 10 سال برای هر فیلمنامه هفت هشت ماه طول میدادند و در نهایت هم اعلام میکردند که کارمندهایشان عوض شده.
یکی از شاهکارها این بود که فیلمنامهای را هم آقای بهشتی (مدیر وقت فارابی) تأیید کرده بود و هم آقای لاریجانی وزیر وقت ارشاد پای فیلمنامه نوشته بود که در اولویت ساخت قرار بگیرد اما همین فیلمنامه را هم بعد از هفت ماه گفتند که کارمندهایمان رد کردهاند.
در نهایت ساخت «بوی کافور، عطر یاس» با 5-6 ماه اول ریاست جمهوری آقای خاتمی مصادف شد. بله من میتوانستم در این سالها 40 فیلم بسازم اما 9 فیلم ساختم. سرنوشت «سایههای بلند باد» شبیه زخمی شده بر بدن کسی که مرض قند دارد. جای زخمش خوب نمیشود.
آنچه بر سر این فیلم آمد در دل و جان من مثل یک زخم باز است. در شرایط سخت یک روستا فیلم را ساختیم و پیشبینی کردیم که قرار است انقلابی شکل بگیرد. بگذریم، نمیخواهم وارد این قصه شوم قصدم این بود که به جوانها بگویم ناامید نشوید و قهر هم نکنید. بدانید تا مشهور نباشید پول گیرتان نمیآید و مشهور هم که شوید تازه تصمیم میگیرند بکوبندتان تا پررو نشوید! چندین سال پیش از مسئول فارابی شنیدم که میخواهیم جلوی کار اکبر عبدی را بگیریم.
علت را که جویا شدم پاسخ داد پررو شده، 8 میلیون دستمزد میخواهد. گفتم من اکبر عبدی را میشناسم، پدرش کارگر چیتسازی ری بوده. خودش زحمت کشیده، استعداد هم داشته، تا مشهور نباشد که پول نمیدهید. مشهور هم که شده نمیخواهید پولش را بدهید، میگویید پررو شده! خلاصه برای حرفهای که خودم عاشقاش هستم باید بچههای جوان را تشویق کنم. به هر کس که قهر میکند میگویم کسی سراغتان را نمیگیرد و از قهر شما خوشحالتر هم میشوند.آقای سمندریان از بزرگ مردان تاریخ تئاتر چون بیاحترامی دید 10 سال خانهنشین شد؛ اما کسی در خانهاش را نزد. کبابی باز کرد. آقای سمندریان کبابی باز کند؟! وقتی در خانه سمندریان را نمیزنند سراغ شما که اصلاً نمیآیند.
*بعد از «بوی کافور، عطر یاس» برای دومین بار در «حکایت دریا» علاوه بر کارگردانی بازیگری کردهاید. در فیلم «مجبوریم» رضا درمیشیان که در نوبت اکران قرار دارد هم بازی کردهاید. قرار است تمرکز بیشتری روی بازیگری داشته باشید؟
در سنی قرار دارم که برخی از جوانها برای کارهایشان سراغ من میآیند. معمولاً ردشان میکنم چون از فیلمنامهشان مشخص است که هدفشان استفادههای موردی بوده است. رضا درمیشیان هم جوان خوبی است و هم بسیار بااستعداد است.
البته دفعه اول هم بازیگری در «مجبوریم» را قبول نکردم اما در نهایت نقش را دوست داشتم. مدل بهمن کشاورز وکیل دادگستری است. کسی که سالها کار نمیکند و بعد از 22 سال بهخاطر شاگردش قبول میکند پا به دادگستری بگذارد. در نهایت اما بهدنبال بازیگری نیستم. بازیگری به نوعی وسوسه عباس کیارستمی بود.
ما دوستان خوبی برای هم بودیم و مدام راجع به کارهایمان با هم حرف میزدیم. به من گفته بود با این دیالوگهایی که مینویسی بهترین هنرپیشهها را هم که انتخاب کنی آنها را بدرستی ادا نمیکنند، تو خودت بازی کن. میگفت یک برند میشوی برای خودت. بعد از بازی در «بوی کافور عطر یاس» منتقد معروف نیویورک تایمز گفت او وودی آلن ایران است.
در یک مصاحبه هم از من پرسیدند که میگویند شما وودی آلن ایران هستی؟ گفتم فیلمساز خوبی است فقط یک اشکال دارد که من خیلی خوش قیافهتر از آنم (خنده). دو روز قبل از اینکه به بیمارستان آراد برود و بعدش هم با هواپیمای آمبولانسی ببرندش، با عباس درباره فیلمنامه «حکایت دریا» صحبت کرده بودم. گفتم داستان این است و میخواهم نقش طاهر را خودم بازی کنم. گفت بعد از «بوی کافور عطر یاس» حرف من را گوش نکردی، خودت باید بازی میکردی. اما کارگردانی و بازیگری همزمان کار سختی است.
با وجود اینکه امروز تکنولوژی کار را آسانتر کرده و شات را بلافاصله میبینی باز هم سخت است. در «بوی کافور عطر یاس» دستیار چهارم به گروه اضافه کردم و ویدئو هم خریدم. سرصحنه بغل دست محمود کلاری میایستاد همان شات را میگرفت و ما میتوانستیم همان لحظه ببینیم و کم و زیادش کنیم. زمان ساخت «حکایت دریا» اگرچه با تکنولوژی جدید میتوانستیم بلافاصله حاصل کار را ببینیم اما به هر حال نیاز به تمرکز بیشتری داشت. از عباس گنجوی که یکی از بهترین و معروفترین تدوینگرهای ایران است و همه فیلمهای من و تقوایی را مونتاژ کرده خواستم که سر فیلمبرداری بیاید. نظرش را همیشه قبول دارم. صحنهای که به دل دریا میزنم را در دیماه گرفتیم که آب دریای شمال سرمای وحشتناکی دارد.
همه مخالف بودند که خودم به دریا بروم. میگفتند سینه پهلو میکنی و فیلم میخوابد. اصرار کردم که خودم باید این صحنه را بگیرم. همه چیز آماده شد و اتاقی را گرم کردند و بخاری گذاشتند تا بلافاصله به محیط گرم برگردم. شات را که گرفتیم، عباس گنجوی گفت باید تکرار کنیم. سرمای آب باعث میشود تو مکث کنی اما کسی که میخواهد خودکشی کند سرما را نمیفهمد. در نهایت دفعه دوم با بدل این صحنه را گرفتیم.
سر صحنههای مختلف نظرش را میپرسیدم برخی اوقات میگفت تا این جمله طاهر بودی ولی از آن به بعد بهمن فرمانآرا شدی. باید تکرار کنیم. خوب است که دوستی داشته باشی که صددرصد به او اطمینان داری. با همه این احوال من هر نقشی که بازی کنم بالاخره یک جایش بهمن فرمانآرا در میآید.
*با وجود یادی که از بزرگانی چون جلیل شهناز، عبادی، یاحقی، احمد محمود، شاملو و بویژه دوست داستاننویستان هوشنگ گلشیری دارید و همچون «بوی کافور، عطر یاس» اشارات و ارجاعاتی از او را در دل فیلم جا دادهاید اما فیلم را به عباس کیارستمی تقدیم کردهاید.
چون آخرین باری که با عباس صحبت کردم راجع به فیلم بود. من هنوز نمیتوانم فیلمهایی که درباره او ساخته شده را تماشا کنم. حس میکنم الان بیشتر از هر زمانی او زنده است. آنقدر دوستیمان خوب و عمیق بود که سخت است قبول کنم که عباس مرده و فیلمی درباره او را تماشا میکنم. «حکایت دریا» فیلم شاعرانهای است برای آدمی که خیلی دوستش داشتم.
*بههمین خاطر «مرگ هیچ عزیزی را باور نمیکنم» را به نقل از سیاوش کسرایی از زبان طاهر میشنویم. به غیر از این جمله البته ارجاعات دیگری همچون «فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت» را از احمد شاملو و گفته هوشنگ گلشیری بر مزار محمد مختاری و تکه کلام جلیل شهناز، خط نگاری از شعر گروس عبدالمالکیان و شمس لنگرودی و... در فیلم موجود است. به نظر میرسد مأنوس بودن با ادبیات در کارتان تأثیر زیادی داشته.
خیلی زیاد. برخی اوقات جملهای یا فصلی از کتاب اثری مضاعف روی ما میگذارد و آگاه هم نیستیم که کجا بازتاب تأثیرش را میبینیم. بعد که نگاه میکنیم سر و کله آن فصل را میبینیم. ما ادبیات معاصر خیلی خوبی داریم. بچهها از زوایای مختلف نگاه میکنند. یکی دو بار سعی کردم با چند نفری که داستانهایشان را دوست داشتم همکاری کنم اما با هم فیلمنامه نوشتن، کار سختی است. با هوشنگ گلشیری در «شازده احتجاب» این کار را کردیم.
برای «سایههای بلند باد» دو سال طول کشید تا داستان کوتاه 4 صفحهای را تبدیل به 25 صفحه کنیم. در نهایت خودم آن را 85 صفحه کردم. با هیچکس دیگری نتوانستم مثل او سینک شوم. حتی یکی از قصههای «دست تاریک دست روشن» گلشیری را بدون حضور خودش تبدیل به فیلمنامه کردم. ادبیات به شما پس زمینه فرهنگی میدهد. ببینید همین داستان کوتاه که برایتان تعریف میکنم چقدر تأثیرگذار است. زن و شوهری تنها زندگی میکنند و بچه ندارند. خبر میرسد که از رودخانه جسد نوزادی را گرفتهاند. آنها با این تفکر که صاحب بچه مشخص نیست درخواست میکنند بچه را به آنها بدهند تا سر قبرش بروند. عجیب و غریب است؛ بچه خودت را نداری، زندگیات تمام شده، ولی بچه مردهای میخواهی که به آن محبت و عشق بورزی. ادبیات در زندگی ما خیلی تأثیرگذار است و البته برخی اوقات هم بهخاطر محدودیتها نمیتوانی سراغ هر اثری بروی.
*برخی آثار ادبی همچون «نون نوشتن» محمود دولتآبادی، «نامههای صنعتیزاده به خواهرش» گلی امامی و «خانواده تیبو» مارتن دوگار را تعمداً نشان میدهید تا پیشنهادی برای مخاطب باشد؟
«نامههای صنعتیزاده به خواهرش» را که میخوانید انگار یک رمان است. آقای ابوالحسن نجفی از دوستان بسیار خوب من بود، به قدری زبان را خوب میشناخت و به فرانسه مسلط بود که وقتی ترجمهاش بر «خانواده تیبو» را میخوانید تصور میکنید نسخه اصلی کتاب به زبان فارسی نوشته شده. محمود دولتآبادی هم که مرد بزرگی در ادبیات ماست. اگر قرار باشد در فیلمم چند کتاب را نمایش بدهم - نه به بهانه تبلیغ که آنها نیاز به تبلیغ ندارند بلکه برای بیان سلیقه- همین کتابهاست.
*در فیلم «بوی کافور عطر یاس» دیالوگی دارید مبنی بر اینکه «آلزایمر مردن قبل از مردن است.» در «حکایت دریا» هم نگران فراموشی و گمگشتگی هستید. طاهر به ژاله میگوید در کابوسهایش ایستگاه راهآهنی است با صدها قطار که هر یک به مقصدی میروند ولی او بدون مقصد گم شده است. این ترس در وجود خودتان هم هست؟
علت اهمیت آلزایمر یا فراموشی در کارهایم مادرم است. 10 سال آخر عمر آلزایمر داشت. اینکه میگویم «مردن قبل از مردن است» به این خاطر است که کسی که آلزایمر دارد چیزی متوجه نمیشود. فردی را میبینید که به شما زندگی داده، تمام روزگار با او بودهاید و الان وقتی به شما نگاه میکند مثل این است که به یک لیوان نگاه میکند.
هیچ اثری از شناسایی و محبت نیست. با آدمی زندگی میکنید با همان شکل و با همان لبخند اما شما را نمیشناسد. آلزایمر مادر برای من و خواهر و برادرهایم کابوس بود. خانه من و برادرانم کنار هم است. روزی برادرم خبر داد که حال مامان خوب نیست، خودم را که رساندم وقتی وارد اتاق شدم متوجه شدم مادر فوت کرده است. خانم پرستاری که همراهش بود گفت میترسد چشمان مرده را ببندد.
من مجبور شدم خودم چشمهای مادرم را ببندم. از تعریف این صحنه تنام میلرزد، کسی که به من زندگی داده بود من چشمانش را به روی دنیا بستم (سکوت). خب تمام اینها وقتی که حساس هستی گیر میکند در ذهنات و یک جاهایی خودش را نشان میدهد.
اتفاقی که در فیلم «بوی کافور عطر یاس» میافتد شبیه همان چیزی است که خودم تجربه کردهام. پدرم و مادرم در فاصله 4 ماه سوئیتهایشان کنار هم بود ولی با هم تماسی نداشتند. روزی (26 بهمن ماه) که پدرم فوت کرد پرستار مادرم گفت خانم گریه میکند. تمام وجودم لرزید.
هفتاد و خردهای سال با هم زندگی کرده بودند حس همچنان بینشان بود. اشک اش میآمد، در حالی که ما فکر میکردیم مادر کسی را نمیشناسد. پیش خودم دائم فکر میکردم چه وقتهایی ما متوجه نیستیم و او درک میکند. مثل سیمی که شل شده، قطع و وصل میشود و لامپی روشن و خاموش، ممکن است در همان حد تصویر خاطرهای در ذهنشان روشن شود. برای من که مجبور شدم چشمهای مادرم را ببندم همیشه فراموشی آزاردهنده است.
*و در عین حال میشود از نگاه شما در «حکایت دریا» این گونه برداشت کرد که تبعات فضایی که برای این نسل ایجاد شد؛ نسلی که به تعبیر شما رنسانس فرهنگی در این مملکت ایجاد کرده است، فراموشی بخشی از تاریخ و گم گشتگی است.
این هنر است که به ما دوام میدهد. یک بنا و ساختمان فرسوده میشود اما شعر سعدی همیشه تازه است. اشعار حافظ را که میخوانیم انگار همین دیروز سروده شده. هنر نبض ما را زنده نگه میدارد. پنجشنبه شبها جوانان دور قبر شاملو حلقه میزنند و به نوبت شعری از او میخوانند. اینها تظاهر نیست، فقط عشق است. چرا قدر بزرگی آنها را ندانیم. داریوش شایگان در فلسفه هماورد ندارد، چرا مشابه او را تربیت نکنیم.
*تمام اهالی فرهنگ و روشنفکرها اتفاق نظر دارند که این نسل، نسلی خاص و چه بسا تکرار نشدنی است. دلیل تفاوت آنها با نسلهای دیگر چیست.
بهخاطر نوع برخورد با هنر است. 65 درصد جمعیت ایران زیر 35 سال است. این نسل چطور باید یاد بگیرد که متوجه فرهنگ این مملکت شود. مولانا فقط در ترکیه دفن شده و یک شعر به زبان ترک ندارد آن وقت آنها ادعای مالکیت میکنند، جشنواره میگذارند و از کشورهای مختلف دوستداران مولانا را جذب میکنند. تاجیکستان ادعای مالکیت فردوسی را دارد. تار ساز ماست اما آنها بهعنوان ساز ملیشان به ثبت رساندهاند. ما برای فرهنگ و اشاعه و پرورش آن چه کردهایم. بد نیست یک خاطره برایتان تعریف کنم.
برای تأسیس بنیاد گلشیری اعضای هیأت امنای بنیاد- سیمین دانشور، سیمین بهبهانی، محمود دولتآبادی، ابوالحسن نجفی و آقای ضیا موحد و من- را دو سال دواندند. اجازه تشکیل بنیاد گلشیری را نمیدادند. گفته بودند تمام اعضای هیأت امنا باید لیسانس داشته باشند و آقای دولتآبادی دیپلمه است؛ نمیشود، زمانی که آقای مسجدجامعی وزیر فرهنگ شد.
خانم فرزانه طاهری (همسر آقای گلشیری) به دیدن ایشان رفت و گفت آقای دولتآبادی که برای همه شناخته شده است اما برای وزارت فرهنگ بد نیست که اعلام کنیم بزرگترین نویسنده مملکت را بهعنوان اعضای هیأت امنای بنیاد گلشیری قبول ندارد. آقای مسجدجامعی که فهمید ماجرای ممنوعیت چه بوده، دستور فوری تشکیل بنیاد را صادر کرد. با همه این احوال در سه سال آخر هیچکدام از فرهنگسراها مکانی در اختیار ما نمیگذاشتند؛ یعنی در طول سال یک ساعت برای بنیاد گلشیری وقت نداشتند. از این سه سال دو سال مراسم در خانه ما برگزار شد و سال آخر در منزل خانم طاهری.
*با همه این احوال «حکایت دریا» تجلی بیم و امید است. از ابتدای فیلم که ژاله از رؤیاهایش میگوید و طاهر از کابوسهایش تا انتهای فیلم و شعر شمس لنگرودی - حکایت دریاست زندگی، گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی، گاهی هم فرو میرویم، چشمهایمان را میبندیم، همه جا تاریکی است- چهره دوگانه زندگی را میبینیم. پرهیز کردهاید از اینکه فیلمتان به اصطلاح سیاهنمایی باشد.
آدم باید امیدوار باشد که اوضاع مملکتش بهتر میشود. من واقعاً تب میکنم وقتی که دوبی و قطر به ما پز میدهند. سه میلیارد هزینه میکنند برای شعبه موزه لوور و ما برای موزههای خودمان کاری نمیکنیم.
*این امید از کجا میآید؟
اگر امید نباشد اصلاً صبح به چه هدفی بلند شویم؛ بخصوص در سن من که الزامی ندارم صبح بلند شوم، از خانه بیرون بیایم و در مشکلات اجتماعی شیرجه بروم؛ اما من این کار را بلدم و جدا از مردم نمیتوانم باشم. در فیلمهایم مکالمهای با مردم مملکتم دارم و دلم میخواهد صادقانه آن چیزی را که میتوانم بیان کنم. ما که جوانتر بودیم میدانستیم برای رسیدن به هدفمان باید از یک تونل تاریک عبور کنیم ولی این تونل مستقیم بود و نور را تهاش میدیدیم. از تاریکی بهسمت نور میرفتیم الان این تونل برای جوانان امروز هزارتو شده است.
تهاش را نمیبینند، هزار پیچ و خم دارد. ناامید میشوند و به چیزهای دیگر پناه میبرند. جوان تحصیلکرده کار ندارد، درآمد ندارد اقلاً میخواهد پول سیگارش را از پدر و مادرش نگیرد اما همین قدر را هم ندارد. در این وضعیت یکی فریبش میدهد که نمیدانی چه حال خوبی دارد استعمال فلان مواد. یکی از مسئولان نیروی انتظامی در تلویزیون میگفت که از هر نقطه تهران که راه بیفتید بیشتر از 15 دقیقه طول نمیکشد که به مواد مخدر برسید. همه این چیزها من را بیدار نگه میدارد. با وجود اینکه بچههای من بالای چهل سال دارند ولی خب نوه دارم. یکی 18 ساله است و یکی 3 ساله و دیگری چهار ماهه. آینده را میبینم که آنها قرار است چه کار بکنند. نهایتاً در کارهایی که انجام میدهم سعی میکنم روزنه امیدی بگذارم چون بهدنبال سیاهنمایی نیستم ولی «سیندرلا» هم نمیخواهم بسازم. من دوست جوان خیلی زیاد دارم مثل غنچه میمانند. غنچهای که هنوز باز نشده خودش هم نمیداند چقدر زیباست. طراوتی که دارند، امیدها و آرزوهایی که دارند، زندگی که میخواهند بسازند و... همه اینها را در نظر میگیریم و دلم میخواهد از تجربه خودم به آنها بگویم.
*به دلایل معلوم از اشاره مستقیم به زمان قصه امیردشتی پرهیز کردهاید اما میشود حدس زد داستان او برای چه دورهای است. در عین حال که با حضور کوتاه رؤیا نونهالی و پریشانی مادری که بهدنبال فرزندش میگردد مشخص است فارغ از مسائل ممیزی نخواستهاید تأکیدی بر دورهای خاص داشته باشید. در واقع نگاه شما به مملکتی است که دنبال فرزندانش میگردد. با همه این احوال و با نگاهی که در «حکایت دریا» بهوضعیت روشنفکران دارید، توصیه شما به امیر ماندن در کشور است. طاهر خطاب به امیر میگوید که «همون اول مخالفان میریزن دور و برت و بعد از مدتی کوتاه مثل یک لیمو مکیده میاندازنت بیرون».
من با 79 سال سن خودم را در این مملکت سهیم میدانم. زبان خارجی را مثل زبان مادری بلدم. تحصیلکرده امریکا هستم و حداقل کاری که آنجا میتوانم داشته باشم کار دانشگاهی است. نمیروم چون اگر بخواهم تدریس کنم دلم میخواهد به بچههای مملکت خودم تدریس کنم. آنها اسپیلبرگ و مارتین اسکورسیزی دارند، بهمن فرمانآرا و تجربیاتش را لازم ندارند. معالاسف به جوانان میگویم خاک اگر میخواهید بخورید خاک اینجا را بخورید. به هر کدام از ما زمان تولد یک بلیت یکسره میدهند، کسی برگشتناش را نه دیده و نه تعریف کرده. مراقب باش این بلیت یکسره تمام میشود.
اگر بیست تا سیسالگیات را صرف ظرف شستن در کشور دیگری بکنی تا زبانشان را یاد بگیری و بلکه در نهایت کاری بکنی، بدان که این بیست تا سی را هیچ وقت به دست نخواهی آورد. آقای مخملباف چه شد؟ کسی که دو فیلم پشت سر هم ساخت و هر دو اجازه نمایش نداشت اما آنقدر حمایت شد که فیلمهای بعدی را بسازد. کجاست؟ حکایت آن نسلی که در کشورهای دیگری به دنیا آمدهاند و در ناسا کار میکنند و موفقیتهای عجیب و غریب دارند فرق میکند. آنها مثل من و تو بچه کوچه دلخواه امیریه نیستند. دروازه شمیران را نمیشناسند.
*یعنی همچنان امید را میبینید.
اگر میخواهی صبح بلند شوی و راه بیفتی، نمیتوانی آن نور را نادیده بگیری.
برش
یکی از شانسهای من این است که گوش دیالوگ دارم. هر آنچه میشنوم اگر به نظرم جالب برسد، یادداشت میکنم. برخی اوقات به دردم میخورد. مثلاً در فیلم «یک بوس کوچولو» دیالوگی هست که همه کسانی که من را میشناسند میدانند این دیالوگ مالِ من نیست. بین دو نفر رد و بدل میشود که در قبرستان هستند. این دیالوگ برگرفته از خاطرهای است که مسعود کیمیایی برایم تعریف کرد. مسعود وقتی حالش خوب باشد خیلی بامزه است. آن شب که این را گفت یادداشت کردم. میدانستم جایی به دردم میخورد. اولین باری که این کار را کردم 14 ساله بودم. از دبیرستان ادب شماره سه که وسط خیابان ژاله بود، پیاده تا میدان مخبرالدوله میآمدیم. آنجا بنزهای کرایهای به شمیران میرفتند که منزل ما بود. باید منتظر میشدیم تا پنج نفر تکمیل شود. ما چهار نفر بودیم و منتظر یک نفر دیگر. آقایی آمد که بسته بزرگی در دستش داشت. گفت این را میخواهم صندوق بگذارم. راننده گفت کلیدش گم شده. گفت یک تومن اضافه میدهم. گفت کلیدش پیدا شد. بلافاصله که به منزل رسیدم آن را یادداشت کردم. هنوز از 14 سالگی تا 72 سالگی پیش نیامده که از آن استفاده کنم ولی این عادت من است. یادداشت میکنم تا روزی استفاده کنم. مثلاً من به کسی نمیگویم خدا به جیبت برکت بدهد اما چون این را برای کارگری که بار میآورد شنیدهام از آن استفاده میکنم.
٭٭٭
امیر دشتی: دیگه تدریس نمیکنید
طاهر محبی: اینقدر همه استاد شدند که دیگه شاگردی نمونده
٭٭٭
ژاله: میگن هر کاری رو با لذت انجام بدی 5 دقیقه به عمرت اضافه میشه
طاهر: این 5 دقیقه را الان میدهند یا وقتی که آدم داره جونش در میره
٭٭٭
ژاله: هیچ چیز عوض نشده
طاهر: ولی تو عوض شدی
ژاله: آخه من چیز نیستم
٭٭٭
طاهر:وقتی پدر آدم فوت میکنه مثل این میمونه که یک دنده از پشتات رو برداشتن، جاش همیشه خالیه؛ اما وقتی مادرت فوت میکنه مثل این میمونه که یک تیکه از روحات رو برداشتند.
منبع: ایران
دیدگاه تان را بنویسید