شاعران در شهر در گفتاری از رضا داوری اردکانی
بالله که شهر بیتو مرا حبس میشود
نسبت شاعران با شهر مثل نسبت دیگر ساکنان نیست. آنها گرچه بنیانگذاران شهر و سیاستند اما خود از شهر و سیاستی که بنیاد شده است ضرورتا راضی نیستند. شهر و سیاست هم شاعران یعنی اولین ساکنان خود را چندان دوست نمیدارد زیرا شاعر، شهر را شهر دوستی میخواهد:بالله که شهر بیتو مرا حبس میشود/ آوارگی کوه و بیابانم آرزوست.
اعتمادآنلاین| رضا داوری اردکانی، استاد شناخته شده فلسفه، یکی از برجستهترین متفکران ایرانی است که از نخستین آثارش در 50 سال پیش و به طور مشخص در کتاب مشهور و خواندنی شاعران در زمانه عسرت (1350) به نسبت شعر و تفکر پرداخته است.
او از همان زمان، بهطور جدی درباره شهر و فیلسوفان ایرانی نیز که به مدینه و شهر پرداختهاند، اندیشیده و شاهد مثال این ادعا، آثار ارزنده او راجع به فارابی، موسس فلسفه اسلامی و فیلسوف مدینه فاضله در جهان ایرانی-اسلامی است.
گفتار حاضر، گزیدهای از واپسین تأملات او راجع به نسبت شهر و شعر است که در دومین دوره همایش ملی ادبیات، انسان و شهر ارایه شده است.
شعر و شهر جز شباهت لفظیشان در زبان ما چه نسبت دیگری با هم دارند و میتوانند داشته باشند؟ ظاهرا شعر و شهر همزمانند و با هم به وجود آمدهاند.
زمان پیش از شعر و شهر همزمان قبل از تاریخ است. به عبارت دیگر میتوان گفت ایستادگی آدمی در زمین و سکنی گزیدن در آن شاعرانه آغاز میشود. شعر با ایستادگی و شهر با سکنی گزیدن مردمان به وجود میآید.
زندگی در روستا به سر بردن در هماهنگی با طبیعت و تسلیم در برابر پیشامدهای طبیعی است. روستا به معنی قدیمیاش جایی برای رفع نیازهای لذاته و طبیعی است.
اما شهر به وجود آمده است که جایی برای ساختن و همکاری و همراهی و همزبانی و تدبیر و عیش و برخورداری و تمتع باشد. شهر را آدمیان بنیاد کرده و ساختهاند و گرچه فهم این قضیه آسان نیست، دشوارترش کنم و بگویم آن را در زبان و شاعرانه ساختهاند.
ما کمتر فکر کردهایم که چرا شاعران همه شهریاند و غالبا به شهرهای بزرگ تعلق دارند و اگر حرفی از روستا و روستایی میزنند نظرشان به سادگی روستا و سادهلوحی روستاییان است. البته مقصود این نیست که شاعر پرورده شهر است بلکه شعر و شهر حتی اگر شهر را به معنی سیاست بگیریم با هم پدید میآیند اما روستای قدیم جای طاعت و تسلیم و بیگناهی بود. در مقابل اما شهر فضای دعوی و سرکشی و اختیار و قدرت و ساختن و بهرهمندی است. شاعران قدیم فاتحان شهر و حافظان و پشتیبانان آن بودند.
شهر مدرن، شهر سیاست و تکنولوژی جدید و در تناسب با آنهاست. در این تناسب زیباییها و زشتیهای شهر و درد و ملال آن نیز آشکار میشود حتی گاهی ممکن است بعضی از دشواریها و پیچیدگیهای شهر که از نظر سیاستمداران و مهندسان پوشیده میماند در نظر شاعران آشکار شود.
شاعران به شهر تعلق دارند
شاعران به شهر تعلق دارند. بیجهت نیست که رودکی، دقیقی، منوچهری، فردوسی و... نسبتشان با شهر در نامشان درج شده است. مولوی نیز از بلخ و مقیم قونیه بوده و سعدی و حافظ شیرازی و دلبسته به شهر خویش بودهاند.
شاعران از آن جهت با شهر نسبت دارند که حتی اگر درباره شهر چیزی نگفته باشند، سخنشان گزارش ظهور و خرد آدمی و احوال مردمان و ذکر و فکر آنان و روابطشان با یکدیگر و با سیاست و حکومت است.
شهر حتی اگر مانند مدینه افلاطونی روگرفت عالم بالا باشد ساخته و پرداخته آدمیان است و شاعران در پیشاپیش این سازندگان قرار دارند. شعر ابداع است و با ابداع شاعران است که زبان قوت میگیرد و فهم آدمیان قوام مییابد و آنها مستعد نظمبخشی زندگی و ساماندهی امور میشوند.
در ابتدای تاریخ غربی چنانکه اشاره شد شهر با سیاست تعریف شده است. به عبارت درستتر در زبان یونانی شهر و سیاست یکی بودند و همین شهر سیاسی بود که در دوره جدید مرکز بروکراسی و تولید صنعتی و داد و ستد تجاری و فرهنگی شد.
حتی رمان و رماننویسی هم که صورتی از شعر است با پدید آمدن و گسترش شهرهای مرکز کار و صنعت و روابط اجتماعی جدید پدید آمده است. با آغاز عصر جدید نسبت شهر و شاعر دستخوش تغییر میشود. این نسبت در اصل چه بوده است. شعر نه متضمن دستور زندگی است و نه کاری به معاش هر روزی مردمان دارد، پس چرا و چگونه بگوییم که اساس زندگی مردمان با آن گذاشته میشود؟
شاید برایمان دشوار باشد که بدانیم چگونه سعدی، مولوی و حافظ زمان بعد از مغول را برای اسلاف ما با تسلایشان آرامش بخشیدند. اما چندان دشوار نیست که دریابیم چگونه فردوسی اساس وحدت و همزبانی را در شاهنامهاش گذاشته و راه خانه و طریق توطن را به ما یاد داده است.
اگر فردوسی نزد شاعران بعد از خود به خصوص سعدی و حافظ مقامی بس بزرگ دارد، وجهش این است که آنها او را آموزگار خود میدانسته و مقام آموزگاریاش را پاس داشتهاند.
شاعران نگهبانان آرامش و تعادل زندگی مردمانند و حتی آنان که مدح شاهان گفتهاند، آنان را صریح یا در پرده به پرهیز از ستم و رو کردن به عدل و داد فراخواندهاند. شاعران به معنی متداول لفظ اهل سیاست نبودند اما از پیوند جان انسانها با یکدیگر و تواناییهای روحی و اخلاقی و عملی آنان با خبر بوده و آن همه را به یاد مردمان میآوردند.
وقتی گفته میشود که شاعران به شهر تعلق دارند، منظور این نیست که شاعر در روابط و نسبتهای سطحی و سادهای که در زندگی روزمره وجود دارد، دخالت میکند.
شاعران به نسبتهای اساسی و عمیقی که بنیاد وحدت مردمان است نظر دارند. اگر نسبت و ارتباط روستاییان با یکدیگر و با طبیعت نسبتی ساده است، استعدادها و امکانهای وجود آدمی در شهر شکفته و ظاهر میشود.
شهر جدید مکانیکی شده است
گرچه شهر و شعر به هم بستهاند و علم و سیاست و صنعت و تعاون و حتی سفر هم با شهر و در شهر به وجود میآید در عصر جدید شهر بیشتر مکانیکی است و با شعر و هنر تقریبا بیگانه است تا جایی که در شهر زمان ما شعر و هنر هم کالای مصرفی و وسیله تزیین میشود.
معهذا در این دوره نیز شاعران و نویسندگان تعلق خود به شهر را از یاد نبردند گرچه این تعلق صورت تازهای پیدا کرد. جامعه جدید میانه خوبی با شعر ندارد یا لااقل ارتباط میان شعر و شهر در آن بیجا و بیمعنی به نظر میرسد. از شاعران و نویسندگان روس شروع کنیم. میدانیم که اولین شهر مدرن در کشور روسیه ساخته شد و تقریبا همه شاعران بزرگ روس اهل این شهر و ساکن آن بودند.
شهر پتر کبیر، شهر پوشکین، گوگول، داستایفسکی، چرنیشفسکی، تولستوی و ماندلشتام بود و این شاعران و نویسندگان از پتروگراد حکایتها دارند. آنها جز چرنیشفسکی هیچ کدام به استقبال تجدد صوری پتروگراد نرفتند شاید چرنیشفسکی هم اگر در شاعری به پای آنها که نام بردم میرسید و گرفتار سودای آینده ورای تجدد(که در بلشویسم تصویر آن را دیدیم و در سیاست قرن بیستم نیز جلوههای تازه پیدا کرد) نمیشد نظر دیگری نسبت به شهر مدرن پیدا میکرد.
بودلر و ملال پاریس
پوشکین و گوگول و به خصوص داستایفسکی در سنپترزبورگ دگرگونی در روابط مردمان و نسبتشان با مکان و شهرسازی و در عین حال صوری بودن مدرنیته روس را دیده و وصف کردهاند اما بودلر و بعضی دیگر از شاعران فرانسه در مورد پاریس و نوسازی هوسمان حرف دیگری دارند.
بودلر گرچه از مدرنسازی پاریس از جهتی استقبال کرده، تضادهای درونی مدرنیته و آثار و عوارض مدرنسازی را نیز از نظر دور نداشته است. او در ملال پاریس نشان داده است که چگونه فقر حاشیه شهر پاریس با ساختن خیابانهای سراسری و بلوارهای روشن به درون شهر میآید و تضادهای جامعه جدید با پیشرفت مدرنیته آشکارتر میشود.
او همچنین توجه کرده که شاعر نیز در جامعه جدید دیگر شأن و مقام سابق را ندارد و حکایت کرده است که یک روز در خیابان بارانی پاریس هاله شاعری از سر شاعر در گل و لای میافتد و او دیگر توان برداشتن آن را ندارد. گویی شاعر در دنیای مدرن باید با ساز مدرنیته بسازد. آیا مقصود این است که شاعر مدرنیته را به صاحبان جدید شهر یعنی مهندسان وا میگذارد. نه بودلر و نه داستایفسکی و هیچ یک از شاعرانی که نام بردم چنین نظری نداشتند.
شاعران و نویسندگان بزرگ روس مخصوصا تذکر دادهاند که شهر و مردمش با هم همسازی و تناسب دارند و از یک روح برخوردار میشوند یعنی فضای شهر و امکانات آن با روح مردم و علایق و روابط و تقاضاهای آنان تناسب دارد.
شهری که مثل سن پترزبورگ صرفا مهندسی است، روح ندارد. حتی کاری که هوسمان در پاریس کرد با اینکه در آنجا شرایط نوسازی کم و بیش فراهم بود آثار غیرمنتظره و مشکلاتی پدید آورد و بعد از هوسمان کمتر راه او را دنبال کردند حتی یکی از پیروانش در قرن بیستم یعنی موزر که طراح و سازنده بزرگراههای امریکا بود و خود را شاگرد هوسمان میدانست بعد از خرابیهای بسیاری که پدید آورد با همه غروری که داشت در پایان راه احساس شکست کرد.
با آمدن تجدد شهر و روستا به هم نزدیک شدند و همه جا شهر شد. پیش از آن در اطراف شهرها باغها و زمینهای کشاورزی بود و روستاییان نیز کم و بیش به شهر نزدیک بودند اما در دوره جدید، شهر به روستا رفت و روستا شهر شد. تصنعیترین صورت شهر جدید هم ابتدا در روسیه سپس در کشورهای توسعه نیافته پدید آمد. ولی در جهان متجدد غربی این تحول بالنسبه با ملاحظه و رعایت شرایط صورت گرفت.
مهندسان و شهر جدید
معلوم است که شهر جدید بیدخالت مهندسان نمیتوانست ساخته شود. مشکل این است که اگر شهر پشتوانه شعر نداشته باشد و صرفا مهندسی باشد، روح ندارد. شهرهایی که در جهان توسعه نیافته در دهههای اخیر ساخته و بازسازی شد، شهرها و محلههای بیروح بودند.
ساختمانها و خانههای بناسازی شصت، هفتاد سال پیش تهران مثال این فقدان روح است. شاعران در این دوره کجا بودند و با شهر چه نسبتی داشتند و برای شهری که به آن تعلق داشتند چه کردند؟ زمانی که به آن اشاره شد، زمان رونق شعر بود. به تاریخ شعر معاصر ایران نگاهی بیندازیم.
شعر فارسی پس از مشروطه
یکی از بهترین دورانهای شعر فارسی دوران پس از مشروطه است. در این دوران نه فقط تحولی در صورت و مضمون شعر پدید آمد، بلکه شاعران بزرگی ظهور کردند که در عداد نامآوران شعر فارسیاند. من از آنها نام نمیبرم زیرا همه آنها را میشناسند.
صرف نظر از تحولی که در این زمانه در شعر فارسی پدید آمد، شاعران بزرگی ظهور کردند که در انواع شعر سرآمد بودند و شاید عددشان از 100 نفر نیز تجاوز کند ولی رونق این ظاهرا رو به پایان است. اینها در ابتدای کارشان شاعر شهر بودند اما وقتی شهر آنان را نخواست و به مکانیکی شدن میل کرد در شهر سنگستان چه میتوانستند بکنند؟
مشروطه که آمد برخلاف آنچه میپندارند، سیاست صرف و صرف تقلید از سیاست غربی نبود بلکه هوایی که از غرب آمد جانها را تکان داد و با وزش آن نسیم بود که یکی از دورانهای بزرگ شعر فارسی نیز آغاز شد. شاعران این دوره همه به مدرنیته رو کردند. حتی پروین اعتصامی که کمتر به سیاست اعتنا کرد به تجدد روی خوش نشان داد. گفته شد که شاعر بنیانگذار و پاسدار خانه مهر و عشق و دوستی و نگهبان یگانگیها و پیوندهاست.
مشروطه هم آمد که وحدت کلی و وفاق و همداستانی بیاورد و این جلوه تجدد بیشتر در شعر ظاهر شد. شاعران اهل مشروطه از دوران جدید استقبال کردند و انتظار میرفت که این استقبال بنای سیاست مشروطه را تا حدودی استحکام بخشد. اما یکی از عجایب تاریخ در دیار ما رخ داد. شاعرانی که از تجدد استقبال کرده بودند به زودی لب فرو بستند و رویکرد خود را بیهوده یافتند. شاید بتوان آنها را به قول یکی از شاعران معاصر جنگجویانی دانست که نجنگیدند اما شکست خوردند.
نیما یوشیج که در افسانه با بیباکی به استقبال تجدد رفت، دیری نگذشت که فریاد برداشت و نوشت: «من قایقم شکسته».
ملکالشعرای بهار هم که در جوانی دل در سوسیال دموکراسی بسته بود چندان از اساس تزویر و جور به جان آمد که خطاب به دماوند سرود: تو مشت درشت روزگاری... .
م. امید و شهر
در نسل بعد از بهار شاعری دیگر از دیار او یعنی خراسان در شعری عجیب به نام «آنگاه پس از تندر» از هجوم توفانی میگوید که تباه کننده هر امید و آیندهای است. پیش از آن او در زمستان هوای شهر را دلگیر و درهایش را بسته و سرهای مردمان را در گریبان و دستهاشان را پنهان و نفسهاشان را حبس و دلهاشان را خسته و غمگین و زمین را دلمرده و سقف آسمان را کوتاه و مهر و ماه را غبارآلوده و در شعری دیگر خود را چون درختی در اقصای زمستان یافته بود که دیگر هیچ مرغ پیر یا کوری در عریانی انبوه او لانه نمیبست.
من این شاعر را با نظر به بدیعترین اشعارش به خصوص شعر پیوندها و باغها که در شهریور 1341 سرود، شاعر توسعه نیافتگی میدانم. او در این شعر وقتی روح باغ شاد همسایه را با باغ خود و جوی خشکیده آن که بر لب آن بوتههای بارهنگ و پونه و ختمی خوابشان برده است قیاس میکند، نمیتواند از گریه خودداری کند.
شعر و سیاست
از آنچه گفته شد میتوان دریافت در زمانهای متفاوت نسبت شعر و شهر چه تغییری کرده است؟ میگویند شاعران قدیم به سیاست کاری نداشتند اما شعر امروز کم و بیش سیاسی شده است ولی به نظر میرسد که شاعران قدیم بیشتر با شاهان و امیران و وزیران آشنایی و نسبت داشتهاند.
در حالی که شاعران جدید میل چندان به نزدیک شدن به قدرت سیاسی ندارند. شاید قدرت و سیاست هم آنها را به خود راه ندهد. شاعران قدیم در نسبت خود با شهر و ... گسیختگی نمیدیدند ولی شاعران جدید احساس میکنند که در شهر جایی ندارند و در غربت به سر میبرند.
به این جهت است که میپرسند، شهر را چه شده است و با آن چه میکنند که این پرسش گاهی صورت سیاسی پیدا میکند. شعر همیشه با مردم و با سیاست بوده است. به شرط اینکه گمان نکنیم شاعران برای مردمان مصلحتاندیشی میکرده یا به حکومتها دستورالعمل سیاسی و راهنمایی عملی میدادند.
نسبت شاعران با شهر مثل نسبت دیگر ساکنان نیست. آنها گرچه بنیانگذاران شهر و سیاستند اما خود از شهر و سیاستی که بنیاد شده است ضرورتا راضی نیستند. شهر و سیاست هم شاعران یعنی اولین ساکنان خود را چندان دوست نمیدارد زیرا شاعر، شهر را شهر دوستی میخواهد:
بالله که شهر بیتو مرا حبس میشود/ آوارگی کوه و بیابانم آرزوست.
شهر و دوستی
شهر با دوستی بنا شده است و میشود و دریغا که دوستی ضرورتا در آن پایدار نمیماند. زمان کنونی زمان دوستی نیست. این زمان هر چه باشد، نمیتوان کتمان کرد که شهر و سیاست هرگز چنانکه باید با شاعران مهربان نبودهاند در دوره جدید دوری و جدایی میان شعر و شهر شدت بیشتر یا صورتی دیگر یافته است.
شاعر بنای شهر جدید را چندان نمیپسندد یا لااقل خود را در بنا کردن این شهر شریک و دخیل نمیداند. هر چند که میداند بنای آغازین را او خود گذاشته و حتی گاهی داعیه نگهبانی شهر نیز داشته است. شاعران اگر در بنای مدرنیته چندان دخیل نبودند، مدرنیته هم شهری نبود که شاعران در آن جایگاهی داشته باشند.
مورخ فلسفه میتواند ریشه این بیجایگاه بودن را به آغاز تاریخ غربی بازگرداند یعنی به زمانی که افلاطون شاعران را از مدینه خود با احترام بیرون راند. اما در دوران مدرن، حکومت با فرمان رسمی شاعران را از شهر نمیراند بلکه توطن و سکنی گزیدن برای شاعر کم و بیش دشوار شده و شهرها برای او همه شهر غربتند و سفرها و مهاجرتهاشان نیز رفتن از غربتی است به غربت دیگر.
شهر مدرن به شعر نیاز ندارد
جامعه مکانیکی و مهندسی شده(که شاید اولین و کلیترین صورت و جامعترین طرح آن طرح افلاطون باشد) به شعر چه نیازی دارد و با شعر چه میتواند بکند؟ این جامعه اگر به شعر وقع نمیگذارد از آن روست که خود را بنیانگذار جهان جدید و صاحب و کارساز آن میداند و خبر ندارد که اگر شعر نبود، دوستی و مهر و پیوند و علم و ارزشها هم نبود و شهری هم بنا نمیشد.
نظم کنونی جهان گرچه با مدینه افلاطونی و نظم زندگی یونانی شباهتها دارد، چندان هم که در ظاهر به نظر میرسد به آن نزدیک نیست. در مورد نسبت شعر و شهر شباهتشان این است که شهر مدرن به شعر نیازی ندارد.
اینجا اگر از جایگاه شعر در جامعه و نسبتش با شهر و سیاست و مردم گفته میشود و جایگاه آن در جامعه جدید مورد تامل قرار میگیرد گمان نباید کرد که حکومت و صاحبان قدرت و مدیران و متصدیان میتوانند چرخ فرهنگ و تفکر را چنانکه چرخ یک نیروگاه را میگردانند به کار اندازند.
البته آنها با پشتیبانیهای مادی و اخلاقی خود به هموار کردن راه پژوهش و سرعت بخشیدن به پیشرفت علم مدد میرسانند اما شعر و فلسفه را با علم جدید و پژوهش قیاس نباید کرد. در شهری که شعر و حتی فلسفه جایی ندارد عجیب نیست وقتی میشنوند که کسی شاعر را گشاینده در و دروازه شهر به خصوص بنیانگذار آن دانسته است، صاحبان توقع به قصد جدل یا با این تصور و تلقی که شاعران طراحان روابط شهری و قواعد نظم قهرند، شاعران را ملامت کنند که چرا به جای جامعههای پر از گرفتاری کنونی از اول بنای نظام صلح و سلامت و عدل نگاشتند؟ ولی شاعران را با حاکمان و حکمرانان قیاس نباید کرد.
آنها آغاز کنندگان و بشارت دهندگاناند و با زبانشان باب درک امکانات زندگی و نظم را به روی آدمیان میگشایند نه اینکه سازماندهنده و مدیر و مدبر امور زندگی باشند. آنها به قول حافظ پادشاهان ملک صبحگهند و هر چند جام گیتی نمایند و گنج در آستین دارند، کیسه تهی و خاک رهند.
جام گیتینما آنچه را که هست و میتواند باشد، نشان میدهد اما نمیتواند اساس یک جامعه مکانیکی را بگذارد که چرخهای آن باید با نظارت تکنیسینها چنان بگردد که همه هر چه میخواهند در دسترس داشته باشند و از همه بلاها و مصیبتها محفوظ باشند. چنانکه گفته شد شاعران دوره جدید نه در ساختن رویای مدینه صلح و رفاه و بیمرگی قرن هجدهم مشارکت داشتهاند و نه البته با مدرنیته به جنگ برخاستهاند. هر چند که بعضی از آنان سودای جامعه صلح و رفاه و بیمرگی را خام و احیانا منجر به عاقبتی مصیبتبار یافتند(کریستوفر مارلو: دکتر فاستوس، گوته: فاست و...).
ملال کنونی لازمه نظم مدرن است
در جامعه جدید شاید بعضی از اهل علم و تدبیر که از ذوق و درک شعر و فلسفه نیز کم و بیش برخوردارند، گمان میکنند که اگر در گرداندن چرخ امور از شعر و فلسفه استمداد شود، تعادلی در گردش امور به وجود میآید و به مدد آن از بعضی عوارض نامطلوب میتوان جلوگیری کرد. ولی عیب شهر و سیاست کنونی صرفا این نیست که از شعر و هنر رو گردانده و با این غفلت ملال را به زندگی راه داده است و اگر شعر را به آن برگرداند، کارها سامان مییابد.
شعر با تصمیم اشخاص نرفته است که با تصمیم دیگر بازگردد. ملال کنونی زندگی لازمه نظم مدرن است. شهر جدید شهر مهندسان است و مهندسان در ساختن و پرداختن شهر و برآوردن نیازهای زندگی با سیاست همکاری میکنند.
البته در ظاهر سیاست مقدم بر مهندسی است اما در حقیقت تقدم و تاخری در کار نیست بلکه تقسیم کار طوری است که یکی فرمانده و دیگری فرمانبر به نظر میآید. اما سیاست و مهندسی جدید که دست در دست یکدیگر دارند، کارها را با محاسبه و تصمیم پیش میبرند و کاری به اساس وحدتبخش و تحکیم کننده اساس شهر و سیاست ندارند.
اهل نظر هم دیگر جستوجوی بنیاد را فراموش کردهاند. با این همه توجهی که دانشجویان مهندسی به شعر و فلسفه میکنند، میتواند نشانه آغاز یک خودآگاهی باشد و با خودآگاهی به وضع جامعه جدید و نظم زندگی و ارزشهای آن و آیندهای باشد که راه روشن یا گشوده میشود.
منبع: روزنامه اعتماد
دیدگاه تان را بنویسید