موسیقی عجیب مرگ در ورزش ایران/ اینجا شب و روز مردم فقط غم نان دارند!
مگر میشود از ارابه مرگی ننوشت که قیمتش سر به فلک کشیده اما همان خودرو، سالهاست خون مردم را عین زالو مکیده و در جادهها همه را به کام مرگ میفرستد؟
یک؛ حمیدرضا صدر در کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی جمله زیبایی دارد با این مضمون: «تصور میکردی زندگیات را در دست داری، اما ناگاه میفهمی زندگی تو را در مشتش گرفته.»
وقتی خبرهای تلخ فوتِ ورزشکاران ایرانی پشت سر هم مخابره میشد، مدام این جمله در ذهنم تکرار میشد که ستارهها و استعدادهای ناب این سرزمین درست وقتی که فکر میکردند سوار بر اسبِ رویاها چهارنعل به سمت مقصد میتازند، طوری اسیر و زمینگیرِ مرگ شدند که هنوز هم کمتر کسی باورش میشود نابغههای این مملکت اینطور زیر خاک بروند.
دو؛ درست در یک هفته گذشته و با فاصلهای کم، خبر فوت سه ورزشکار تراز اول کشور مخابره شده، ابتدا مجتبی علیزاده قهرمان بوشهری پرورش اندام که در جادههای این استان اسیرِ مسیری شد که باید نامش را مسیرِ مرگ گذاشت، بعد از آن امید پایدار نوجوان ملیپوش کشتی فرنگی در شبِ سردِ بعد از کارگری در چادر خوابید و دیگر بیدار نشد و نهایتا ملیکا محمدی ستاره تیم ملی فوتبال زنان که حتی هنوز رنگ ۲۵ سالگی را هم به چشم ندیده بود و اینگونه زیر خاک رفت. دختر پر انگیزهای که قصهاش را همه خواندهاند و میدانند که چطور از امریکا زد و به ایران آمد تا با پیراهن همین کشور به زمین برود اما جادههای مرگ اینگونه جانش را گرفتند؛ جادههایی که سالهاست به لطف خودروهای وطنی، وجب به وجبشان بوی خون میدهند و هزاران نفر را پرپر کردهاند؛ ما که نمیتوانیم سر خودمان را کلاه بگذاریم، قطعا در هر حادثهای اشتباهات شخصی و بیدقتیها دخیل است اما مگر میشود از نقش جادههای افتضاح جنوب در فوت علیزاده گذشت؟ جادههایی که زیرِ قدم به قدمش نفت و گاز و انرژی خوابیده اما مسیرِ مستقیمِ دروازه مرگ است؟ مگر میشود از فقری ننوشت که هر روز کمر خانوادهها را خمتر میکند تا پدری مجبور شود دردانهاش که هنوز به سن ۱۸ سالگی نرسیده را با خود به کارگری ببرد و آنجا مجبور شود با گاز پیکنیک خودش را گرم کند که اینطور هر دو پرپر شوند؟ مگر میشود از ارابه مرگی ننوشت که قیمتش سر به فلک کشیده اما همان خودرو، سالهاست خون مردم را عین زالو مکیده و در جادهها همه را به کام مرگ میفرستد؟ همه اینها مگر چه چیزی از این مرز و بوم و وطن میخواستند جز دلی خوش، اندک جایی برای زیستن و اندک جایی برای آرامش؟
سه؛ شاید کمتر کسی باورش شود در شرایطی که بحران مهاجرت زیاد شده و کلیدواژه لاتاری زیاد به گوش میرسد، یک دختر جوان قید خانوادهاش را بزند و به ایران بیاید اما با این تراژدی مواجه شود؛ همه اینها سر سوزنی است از آنچه هر روز زیر پوست جامعه اتفاق میافتد؛ از صدها نفری که هر روز در جادههای غیراستاندارد سفر آخرشان را تجربه میکنند تا میلیونها نفری که فقر آنچنان گلویشان را فشرده که روز به روز اوضاع زندگیشان وخیمتر میشود. اما نه کسی میبیند و نه کسی میشنود، شاید هم ما اشتباه میکنیم، شاید اینجا، در سرزمینی که مردم شب و روز تنها غم نان دارند، بیارزشترین موضوع همان جان آنهاست. البته اگر دیگر نا و رمقی مانده باشد، اگر جانی مانده باشد...
ختم کلام، به قول گروس عبدالملکیان: «موسیقی عجیبی است مرگ، بلند میشوی و چنان آرام و نرم میرقصی که دیگر هیچکس تو را نمیبیند.»
دیدگاه تان را بنویسید