نویسندهای که تصادف حافظهاش را گرفت و دوباره خواندن و نوشتن آموخت!
در جوانی توماس لیدز در یک تصادف اتومبیل حافظهاش را بهکلی از دست میدهد. بیست سال پس از آن او دوباره خواندن و نوشتن یاد میگیرد
در جوانی توماس لیدز در یک تصادف اتومبیل حافظهاش را بهکلی از دست میدهد. بیست سال پس از آن او دوباره خواندن و نوشتن یاد میگیرد و کتاب ماجراجویانهای که برای کودکان نوشته است با استقبال عمومی روبهرو شده است و دفاعی همهجانبه از حقوق انسانی است.
بث رز در گزارشی نوشته است:اگر ماجرا به نظرتان آشنا میآید دچار آشناپنداری (دژاوو) نشدهاید چون ماجرای توماس را در سال ۲۰۲۱ هم نقل کرده بودم.
از آن زمان تابهحال اتفاقات زیادی افتاده است.
توماس هر روز در جریان بهبود و درمانش روزنامه میخواند. او در تمام صفحات روزنامه بهطور بیامان در پی یافتن حروف یا واژههایی بود که برایش معنادار باشند. او بیست سال داشت.
او میگوید: “خواندن تبدیل به کابوس من شده بود. نوشتن هم کابوسی بود. من باید تمرینهایی را انجام میدادم که حالا دختر ۴ سالهام انجام میدهد و باید یاد میگرفتم هجا به هجا و حرف به حرف هر کلمه را از نو بیاموزم”.
چنین تلاشی دلسردکننده بود. آنطور که دیگران دربارهٔ شخصیتی که پیش از تصادف داشت حرف میزدند حاکی از این بود که پسری اهل مطالعه بوده است. حالا او ناامیدانه در تلاش است تا آن پسرک را دوباره بازیابد.
وقتی در ۱۹ سالگی از خیابانی در لندن عبور میکرد و یک تاکسی با او تصادف کرد زندگی او به طور باورنکردنی زیرورو شد. پزشکان ابتدا فکر کردند که به طرز معجزهآسایی هیچ صدمه جدی ندیده است اما پس از چند روز لختهای در مغز او یافتند و او به طور کامل حافظهاش را از دست داد.
والدینش و همینطور پنج خواهر و برادرش را بهخاطر نمیآورد. هیچ یادش نمیآمد که قصد داشت به دانشگاه برود و دیگر نمیتوانست چهره افراد را تشخیص دهد و آنها را بهخاطر بیاورد. بافتهای آسیبدیده در مغز او همچنین باعث بروز حملههای صرع در او شد که هنوز هم ادامه دارد.
تصورش آسان نیست اما در آن زمان او از این همه جنجال و ماجرا در اطرافش هیچ سر در نمیآورد و در درون احساس «خشنودی» میکرد. بنیاد خیریه آسیبهای مغزی هد وی میگوید چنین عارضهای پس از آسیبهای مغزی و به دلیل عدم تعادل موادشیمیایی مغز معمول است.
توماس میگوید: «من فقط احساس مبهمی از گیجی و سرگردانی داشتم و با کشف هر چیز تازه شگفتزده میشدم».
«میدانستم که هرچه در اطرافم هست عجیبوغریب است اما من هیچ سردرنمیآوردم عجیبوغریب چه بود».
در دهه پس از بیست سالگی توماس با تمام توان در تلاش برای بهبود بود و همیشه امید داشت که حافظهاش دوباره بازگردد. او با دیگران درباره آنچه بود حرف میزد و عکسهای قدیمی را تماشا میکرد و به جاهایی که همیشه میرفت سر میزد اما هیچ چیز به خاطرش نمیآمد.
در سالگرد تولد ۳۰سالگیاش بود که ناگهان حافظهاش باز آمد. او در میان موسیقیهای دهه ۸۰ دنبال چند قطعه مناسب برای مهمانی تولد میگشت که ناگهان ترانه «د هول آف د مون» The Whole of The Moon از گروه موسیقی واتر بویز Waterboys پخش شد.
توماس میگوید: «شگفتانگیز بود. تصور اینکه من خاطراتی واقعی در گذشته داشتهام، آگاهی از شروع زندگیام و چگونگی آن به من کمک کرد تا بتوانم بهتر با آینده روبهرو شوم».
این اتفاق انگیزه نوشتن مجموعه داستانهایی برای کودکان ۹ تا ۱۲ سال شد. اولین کتاب از این مجموعه جی بن و مشعل طلایی بود.
اما یاد گرفتن دوباره خواندن و نوشتن برای توماس مسیری کند و طولانی بود.
او از کتابهای تصویری شروع کرد «اما نمیتوانستم داستان را دنبال کنم و بفهمم» او میگوید مدام تلاش میکرد ماجرای داستانها را بفهمد.
به دنبال تلاشهایش توماس سراغ داستانهای کودکان رفت و عاشق خیالپردازیها و فانتزی و ماجراجوییها در دنیای این داستانها شد و با آنها ارتباط خوبی برقرار کرد.
او میگوید: «این آسانترین راه برای یافتن خودم بود. شاید به نظر عجیب بیاید اما وقتی حافظهات را از دست بدهی جهان واقعی برایت عجیبوغریب و اسرارآمیز میشود».
با اینکه تنهایی جزئی از زندگی است و غلبه بر آن همیشه آسان نیست، نیکی فاکس، اما تریسی و چند نفر ازمهمانان دیگر پیشنهادات و راهحلهایی مطرح کردند.
چیزی نگذشت که او تصمیم گرفت شخصیتی به نام جی بن در داستانهایش بسازد. او مثل خود توماس دچار آسیب مغزی شده است و حملههای تشنج و صرع به او دست میدهد.
در این داستان جی بن خود را در سرزمین پریان و آدمکوتولهها مییابد بدون اینکه چیزی به خاطر بیاورد و متوجه میشود تنها کسی است که میتواند آن را از دست موجود پلیدی به نام نول که باعث فراموشی همه میشود، نجات دهد.
جی بن میداند که نیروی خارقالعادهای دارد اما جایی در اعماق حافظهاش گیر افتاده که او نمیتواند به آن دسترسی پیدا کند.
توماس ابتدا با نوشتن برای خودش شروع کرد و موجودات خیالی جالبی مانند اسکوگلس (موجود سبزرنگ ترکیبی از سگ و خوک) ساخته است و درختانی که از آنها بطریهای حافظه آویزان است. او برای فرار و گریزگرایی از وضعیتی که در آن قرار گرفته بود و بهعنوان راهی برای «تبدیل» تجربههای شخصیاش به داستانی هیجانانگیز دست به قلم شده بود.
نوشتن به او کمک کرد تا حافظهاش را بهبود بخشد و اطلاعات جدید وقتی همراه و مرتبط با چنین ماجرای هیجانانگیزی میشد بهتر یاد گرفته و بهخاطر سپرده میشد.
توماس نوشتن ماجرای جی بن را شروع کرد اما هیچ نمیدانست که با این کتاب چه میتواند بکند.
او فکر نمیکرد نوشتههای چندان خوب و جالب باشند.
او میگوید: «من هرگز در کلاسها و دورههای آموزش نویسندگی شرکت نکرده بودم چون نمیتوانستم همه آن مطالب را یاد بگیرم و بهخاطر بسپارم».
از همه مهمتر وارد بازار نشر شدن خودش کاری بود کارستان...
اما ماجرای شخصی او و کتابی که نوشته بود دهانبهدهان نقل شد تا اینکه به گود لیتراری اجنسی The Good Literary Agency رسید. بنیادی که از نویسندههای کمتر مطرحشده و گمنام بریتانیایی و بهویژه نویسندگان معلول حمایت میکند.
آنها داستان را پسندیدند و از توماس که پدر خانهداری بود که مراقبت از دو دخترش را برعهده داشت خواستند تا وقت خود را وقف نوشتن کند.
او دریافت که صبحها بهترین زمان نوشتن برای اوست وقتی ذهنش به قدر کافی استراحت کرده است و درد تحملپذیر است اما ناچار باید محدودیتهایش را میپذیرفت.
او میگوید: «من هرگز نمیتوانستم شش ساعت مداوم بدون اینکه دچار مه ذهنی شوم کار کنم. اگر فقط سه ساعت میتوانستم پیوسته بنویسم عالی بود».
او میگوید: «حتی وقتی مغزم درست کار میکرد شیوهٔ کار کردنش با نویسندگان دیگر فرق داشت و برای شروع هر فصل جدید ناچار بود فصل قبلی را بخواند تا بداند پیش از آن چه اتفاقی افتاده است نه برای اینکه ماجرای داستان را ادامه دهد بلکه برای آنکه اصلاً آن را به یاد بیاورد».
«باید حواسم به همه جزئیات باشد. من پنج دفترچه جداگانه برای نوشتن دارم و یک نسخه اصلی».
قرارداد با ناشر چالشهای تازهای بر سر راه او گذاشته است. تعیین مهلتهای محدود و انتظارات گوناگون و همکاری با گروه ویراستاران برای او چندان آسان نیست.
او میگوید: «برای من بسیار سخت است. برخی اصلاحات و ویرایشها و تغییرات را بهسختی میتوانم پی بگیرم بهویژه اگر دگرگون شده باشد. وقتی هم دربارهٔ موضوعی بدون اشاره به متن صحبت میکنند بیشتر اوقات نمیفهمم درباره چه موضوعی حرف میزنند».
او یاد گرفت که برای تغییرات وقت بگذارد. پس از هر جلسه یکی دو روز به خودش فرصت میداد تا ذهنش به خوبی عمل کند سپس به گروه درباره نظرش ایمیل میزد «تا مطمئن شود همه متوجه ماجرا شدهاند».
در یک مورد توماس اعتمادبهنفس کافی داشت. او میدانست جی بن قهرمان اوست که با آسیب مغزی به زندگیاش ادامه میدهد و از رویارویی با شرایط واقعی خود هیچ احساس شرمساری نمیکند. صفحات خالی و سپید در کتاب و لحظههای سکوت در نسخه شنیداری به طور نمادین نشان از حملات صرع و لحظات فراموشی و از دست رفتن حافظه است.
توماس میگوید: «وقتی دوباره توانستم کتاب بخوانم دریافتن قهرمانانی که دوست داشتم قدرتمند بودند اما آنها هرگز کاری که دیروز کرده بودند فراموش نمیکردند و ناچار نبودند استراحت کنند».
«حتی بااینکه جی بن قرار است قهرمان باشد اما دچار تشنج و حملههای صرع میشود. او ناچار است چند ساعتی استراحت کند ماجراجوییها باید متوقف شود اما او همچنان میتواند قهرمان باشد».
دیدگاه تان را بنویسید