کد خبر: 450105
|
۱۳۹۹/۰۹/۱۵ ۱۷:۰۹:۲۷
| |

سوسن شریعتی در یادداشتی نوشت:

آن پیرانه سر جوان

سوسن شریعتی در یادداشتی درباره دکتر ملکی نوشت: دکتر ملکی را که می‌دیدی دو چیز را فراموش می‌کردی: این که او پیر است. این که خودت بچه‌ای و یعنی جوان. 

آن پیرانه سر جوان
کد خبر: 450105
|
۱۳۹۹/۰۹/۱۵ ۱۷:۰۹:۲۷

اعتمادآنلاین| سوسن شریعتی در یادداشتی درباره دکتر ملکی نوشت: دکتر ملکی را که می‌دیدی دو چیز را فراموش می‌کردی: این که او پیر است. این که خودت بچه‌ای و یعنی جوان.

اعتنا نمی‌کرد به جوانی تو و مثلا خامی‌ات و می‌گذاشت که اعتنا نکنی به سن و موی سپیدش ...هم عصایش را فراموش می‌کردی و هم باطری قلبش را... (با همان عصا و باطری هر هفته می‌رفت کوه) گفت‌وگو با او می‌شد یک هم محضری دموکراتیک و سرحال و سراپا انرژی حیات. موضوع هر چه می‌خواست باشد؛ به خصوص:

دین یا سیاست. دو موضوع مورد علاقه‌اش؛ همان دو موضوعی که جوانی را بر سرش گذاشت؛ هم فرتوتش کرد و هم برایش مایه حیات شده بود. عصایش غالبا بابت همین دو موضوع بالا می‌رفت.

در فیلم‌های دوران بدون عصا (جوانیش) می‌بینی که دستش را به بالا و پایین می‌برد: به انذار، به اخطار، به تهدید... با گذر زمان هیچ از این انرژی کم نشد. هرچه پیرتر می‌شد در نادیده گرفتن مرزها و خطوط قرمز شجاع تر می‌شد و از توی جوان‌تر می‌خواست که برای نادیده گرفتن ممنوع‌ها جسورتر باشی.

دو «مجمل» در رابطه‌ی نسبت دکتر ملکی با این دو حدیث مفصل سیاست و دین را مرور می‌کنم و بس:

تیرماه سال 82 بود. یکسالی می‌شد که پس از بیست سال غربت شده بودم شهروند عصر سازندگی و اصلاحات. «کمیته مشترک ضد خرابکاری» را موزه کرده بودند و از ساکنین سابق این دیوارها و البته وارثین خواسته بودند بیایند و ببینند. از طرف خانواده شریعتی من رفتم؛ برای رویارویی با مکانی که کابوس نسل‌ها بود. یادداشتی نوشتم «در ستایش آزادی» به بهانه موزه شدن زندان، که در جایی چاپ شده بود. یادداشت این چنین به پایان می‌رسید: «و تو ای شهروند عصر سازندگی برو، ببین، به یادآور؛ ببخش اما فراموش نکن! و اما شما‌ ای ساکنان سابق این دیوارها آیا این «توریسم»، این گشت و گذار در هزارتوهای خونین اسارت خود را بر ما «آزادها» خواهید بخشید؟ ببخشید!» به حساب خودم سهم توریست را از زندانی سوا کرده بودم.

به صبح نکشید؛ زنگ در خانه ما را زدند. دکتر ملکی بود و خواست که بروم دم در. نامه‌ای را به دستم داد و خداحافظی کرد و رفت. نامه با «فرزند عزیزم» شروع می‌شد: هشت صفحه؛ هر صفحه یک شلاق. بر سر در هر صفحه: «دخترم» و باز یک شلاق. معلوم بود «یادداشت ادیبانه، پر احساس و صادقانه» من در او محشری به پا کرده بود از خاطرات خودش،.. و در آن هشت صفحه مکررا نفرت «باباعلی» از مصلحت را یادآوری کرده بود؛ انزجار از میان مایگی‌های آدم‌هایی که پس از آن 29 خرداد بارها با حقیقت آکروباسی کرده‌اند؛ چشم‌پوشی کرده‎اند، خود را زده‎اند به کوچه علی چپ و... دست آخر مرا بابت آن چند خط آخر که بوی مصلحت از آن می‌شنوید، و این که ادای گاندی یا مثلا ماندلا در می‌آورده‌ام، توبیخ می‌کرد.

منبع: امتداد

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها